داستان تشرف شیخ محمد کوفی در مسجد کوفه، معروف است. روایت زیر را آقای معاونیان بر منبر (در سال ۹۸ شمسی) از استادشان، آیت الله سید محمود مجتهد سیستانی، از آیت الله خویی، از شیخ محمد نقل می‌کنند. روایت دیگری از داستان از طریقی دیگر از آقای خویی و نیز روایتی از آیت الله ناصری موجود است. روایت آقای معاونیان (با کمی ویرایش نسبت به فایل صوتی) چنین است:

امروز، امیر در میخانه اوست. سید العالَم اوست . قصه سید العالَم را شنیده‌اید؟ پیرمردها شنیده‌اند. من واسطه‌های خودم را نقل بکنم که فکر نکنید داستانی نقل می‌کنم، یا کتابی. نه خیر. مرحوم آیت الله، آقای حاج سید محمود مجتهد سیستانی، اخوی این آقای سیستانی—که استاد ما بودند—برای خود بنده نقل کردند. گفتند، آقای خویی به من گفتند. پس چند واسطه شد؟ آقای آسید محمود سیستانی از آقای خویی؛ که آقای خویی گفت، شیخ محمد کوفی به من گفت. یعنی صاحبِ اصل قصه.

بخشی از سخنرانی آقای معاونیان در هیات حبیب بن مظاهر (سال ۱۳۹۸ شمسی)

[شیخ محمد گفت] که من شبی، سحر، رفتم به مسجد کوفه. مسجد کوفهٔ قدیم که یادتان است؟ آنهایی که رفته بودند زمان صدام [می‌دانند]؛ کف شنی و آن طاقها و رواق‌های قدیمی و باصفا.

توی یکی از این رواق‌های اطراف صحن آمدم که بنشینم: هنوز یک ساعتی به سحر مانده بود. تا آمدم بنشینم، دیدم توی این طاق و رواق—مثل یک فرش ۳ در ۴ (۲ در ۳) جا داشت دیگر—دیدم یک شخص با مهابتی، با لباس عربی، خیلی با‌هیبت، یک جوانی، خفته‌اند.

سید العالَم

خیلی جذاب. خیلی گیرا. یک جوانی هم کنارشان، همان دمِ پلهٔ رواق، مؤدب نشسته بود.این قدر این چهره جذاب بود— [در حالی] که در خواب بودند—که من بی‌اختیار به این جوان، بعد از سلام کردن، گفتم

مَنِ الرجل؟ ایشون کی هستن؟

گفت هذا سید العالَم.

من فکر کردم که این، از دهاتی‌های اطراف کربلا [و] نجف است؛ معیدی است. لهجه‌اش مغلوط است. اشتباه، اِعراب‌ها را می‌گوید. می‌خواهد بگوید سید العالِم، یک آقای عالِمی است مثلا؛ دارد می‌گوید، آقای جهان است.

گفتم سید العالِم؟

گفت، لا سید العالَم.

باز هم من متوجه نشدم که چه دارد می‌گوید. [تعجب کردم] سید العالَم؟

باز دو مرتبه گفتم سید العالِم؟

گفت نه بابا، سید العالَم.

یک مرتبه دیدم ایشان از خواب بیدار شدند.

به او گفتند کاریش نداشته باش.

نماز جماعت

بلند شدند، وضو گرفتند. تشریف بردند به محراب امیرالمؤمنین. اذان صبح شد. اقامه گفتند. ایستادند. یک مرتبه دیدم که سی نفر پیدا شدند و اقتدا کردند به ایشان. من هم رفتم و اقتدا کردم.

تا گفتم الله اکبر، وسط نماز، دیدم ای دل غافل. سید العالَم، حجة بن الحسن است. یقین کردم که امام زمان‌اند. حالا دل در دلم نیست. دلم دارد می‌لرزد. دست و پایم دارد می‌لرزد. یا الله. به صاحب الزمان اقتدا کرده‌ام در بیداری.

ای خدا چه کار بکنم؟ الان نمازه تمام بشود، بدوم بروم خدمتشان. دستشان را ببوسم.

دوست دارم که زنده باشم، تا بلکه روزی جمال او بینم. بوسه بر دست و پای او بزنم خوشه از خرمن گلش [چینم]…

دیگر خدا می‌داند که در دل من [چه می‌گذشت]. اصلا نمی‌فهمیدم قرائت حضرت را.

وقتی نماز تمام شد، فکر می‌کردم به اختیار خودم است. الان می‌روم … دیدم خشکم زده؛ اصلا تکان نمی‌توانم بخورم.

همان جوان بلند شد، رفت خدمت حضرت. من صدا را می‌شنیدم.

گفت «آقا اجازه می‌فرمایید شیخ محمد کوفی را هم با خودم ببریم؟»

فرمودند «نه. هنوز دو امتحان دیگر دارد.»

بی‌امتحان مرا به غلامی قبول کن. رسوا شود دلم اگر که به تو امتحان دهد. آن بنده خدا باخت، گفتند

«ردوه هذا رجل صابونی.» [اشاره به داستان دیگری است.]


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *