نقل آیت الله ناصری 

بسم الله الرحمن الرحیم. آنچه از این تشرف در ذهن دارم این است که ایشان می گفت:

شب بیست و یکم یا بیست سوم ماه مبارک رمضان کوفه بودم. با خود گفتم ”بهترین کار این است که امشب، برای احیا، در مسجد کوفه باشم.“ از کوفه، به مسجد کوفه رفتم. افطار و سحری را برداشتم و یک اطاق گرفتم. افطاری خوردم و گفتم  ”پیرمردی هستم و خیلی توان ندارم. کمی استراحت کنم و برای اعمال سحر بلند شوم.“

خوابم برد. بیدار که شدم، دیدم هوا روشن است. خیلی ناراحت شدم و گفتم ”چه خاکی به سرم شد! آمدم کمرم را روی زمین بگذارم و برای اعمال شب قدر آمده شوم؛ ولی محروم شدم.“ با عجله بلند شدم از مسجد بیرون بروم برای تطهیر و وضو گرفتن، تا قبل از آفتاب زدن، نماز صبحم را بخوانم.

در این بین، دیدم در مقام غیر معروفه حضرت امیر علیه السلام یک نفر خوابیده و عبایش را تا سینه کشیده است. دو نفر هم خیلی مؤدب بالای سرش نشسته اند.

من رسیدم و سلام کردم. جوابم را دادند ”علیک السلام آشیخ محمد! بفرمایید“.

من نفهمیدم جریان چیست و اصلاً یادم رفت که آفتاب دارد می زند و باید بروم نماز بخوانم.

آقای عالَم

رفتم نشستم و گفتم: «این آقا کیست که خوابیده است؟» به عربی گفتم (چون خودِ ایشان نیز عرب بود).

آنها گفتند ”ایشان آقای عالَم است.“ 

پیش خود گفتم: ”این ها عرب هستند و نمی فهمند و دقت ندارند. حتماً می‪خواهند بگویند ایشان آقای عالِم است.“

گفتم: «ایشان آقای عالِم هستند؟»

گفتند: «نه آشیخ محمد! ایشان آقای عالَم است». باز هم نفهمیدم.

دیدم آقا بلند شدند و نشستند. فرمودند: «به من آب بدهید».

فوراً بلند شدند و آب آوردند. ایشان میل فرمودند و رو به من گفتند: «بگیر بخور».

گفتم: «نمی خواهم». (آشیخ محمد کوفی فکر می کرد که امروز، روز ماه رمضان است و چون هوا روشن شده بود، از پذیرفتن و خوردن آب امتناع کرد.) آن دو نفر گرفتند خوردند.

یک نفر از این دو نفر به آن آقا گفت: «آقا! اجازه می دهید که آشیخ محمد را با خود ببریم؟»

فرمودند: «باید سه امتحان بدهد.»

پیش خود گفتم: «این ها به یک دیگر چه می گویند؟»

با کسب اجازه بلند شدم برای تطهیر و وضو همین که پایم را بیرون گذاشتم، دیدم آسمان تاریک است. بسیار تعجب کردم. برگشتم؛ دیدم مسجد هم کاملاً تاریک است.

از کسی پرسیدم: «ساعت چند است؟»

گفت: «دو ساعت از شب رفته است». بسیار غبطه خوردم و بر سرم زدم؛ ولی هیچ فایده نداشت.

مرحوم حاج ملا باقر [پدر آیت الله ناصری] از آشیخ محمد کوفی سؤال کردند: «از امتحان درست درآمدی؟»

او گفت: «خیر، آقای حاجی».

روایتی دیگر از این داستان


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *