آقای مرتضی لطیفی، در گفتگویی با مجله موعود (مرداد ۱۳۸۷ شماره ۹۰ ص ۳۶) خاطراتی از زندگی پدر خود، حاج قدرت الله لطیفی، رئیس فقید هیئت امنای مسجد مقدس جمکران، نقل می‌کنند. از جمله تشرفی که برای حاج قدرت الله، در ایام جوانی، در زمان تحصیل علوم دینی، در مشهد اتفاق افتاده است. در بخشی از مقاله مجله موعود چنین آمده است (با مختصری ویرایش):

اقامت در مشهد

… چند سالی در مشهد و مدرسه حاج حسن به تحصیل مشغول بودند. به تنهایی در حجره‌شان که در طبقة دوم بود، سکونت داشتند. در طول این سال‌ها ایشان ریاضاتی از این سنخ داشته که می‌گفتند:

در سن ۱۶ یا ۱۷ سالگی، من یک سال ریاضت کشیدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر، علیه السلام، قطع نشود. به جایی رسیدم که حتی برای لحظه‌ای از امام، علیه السلام، غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود.

ایشان سیر سریع خود را ناشی از همین توجّه و عشق و محبت بسیار به ولی خدا، امام زمان، علیه السلام، می‌دانستند.

آن مرحوم در مشهد، مشغول همین توجهات و توسلات بود.

در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین می‌نمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نمی‌کرد. سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد. در برابر اصرار مرحوم لطیفی، گفته بود دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد.

خود آن مرحوم می‌گوید، همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راه‌ها را بسته بود.

پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نمی‌دهیم. خیلی خجالت زده شدم و برگشتم.

حال اضطرار

به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم.

شب را گرسنه خوابیدم. سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم؛ تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم. سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت.

تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت (ظاهرا امام رضا) استغاثه کردم که ما مهمان شماییم. در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید.

[در بازگشت] چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نمی‌توانستم از پله‌ها بالا بروم و خودم را روی پله‌ها کشیدم.

در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم. در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال هم‌چنان سردم بود.

سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه.

مهمان، حبیب خدا

فقط ناگهان به خودم آمدم، دیدم در حجره را می‌زنند.

پرسیدم: کیستی؟

گفت: مهمان.

با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم. اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم:

بفرمایید، مهمان حبیب خداست.

دیدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند. دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم حضرت‌اند. سید دیگری هم همراه ایشان بود. فرمودند:

«ما مهمان شما می‌شویم، به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم».

عرض کردم: هر طور امر بفرمایید.

حضرت به همراهشان فرمودند:

«شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید».

بعد به من فرمودند:

«شما هم چای را درست کن».

غذای امام

امتثال کردم و به صندوق خانه حجره رفتم.

با خودم گفتم من که هیچ ندارم. در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست.

چای را به خدمت حضرت، علیه السلام، آوردم.

ایشان مطالب بسیاری فرمودند. آن سید هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود. حضرت فرمودند

شما اول چند دانه خرما بخور.

آن خرما طعمی کاملاً متفاوت با خرماهایی که خورده بودم، داشت. کباب هم خیلی مطبوع بود. مقداری اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت فرمودند:

«از این نان و خرما و کباب به کسی ندهید. این مخصوص به خود شماست. فقط فردا، میرزا مهدی اصفهانی می آید. یک لقمه از این غذا به او بدهید. او از خود ماست».

گفتم: چشم.

نخستین مأموریت امام

حضرت مطالب دیگری را درباره خودم و مسائل اجتماعی فرمودند؛ از جمله اینکه فرمودند:

«دیگر در مشهد نمان و بعد از مساعد شدن هوا به تهران برو و مدارس اسلامی باز کن و به تعلیم و تربیت دانش‌آموزان بپرداز»

و فرمودند:

«شما چرا در این گرفتاری و بی‌پولی از نماز جناب جعفر طیار غافل بودید که نماز جناب جعفر، کبریت احمر است و اکسیر اعظم».

هر چه عنایت خاص، فضائل و کمالات انسانی ایشان داشت، با عنایت حضرت، در همان شب کامل شد. خودشان گفتند:

حضرت و همراهشان مشغول نماز شب شدند.

دم رفتن، مشتی پول خورد در دو دستم ریختند و فرمودند:

«اینها را بگیر و نگاهشان نکن و نشمار. آنها را زیر پوست تخت بریز و هر وقت لازم داشتی بردار و استفاده کن».

از در که بیرون رفتند دیگر آنها را ندیدم. دقایقی بعد صدای مناجات حرم و سپس صدای اذان آمد. نماز را خواندم.

ملاقات با میرزا مهدی اصفهانی

صبح، در حجره را زدند. دیدم شیخ با منزلت و بزرگواری آمده اند. گفت:

«من میرزا مهدی اصفهانی هستم.»

بعد از مصافحه و معانقه، تمجید کردند و گفتند:

«خوشا به حالت. دیشب مورد عنایت خاصّ آقا قرار گرفته‌اید. آن حواله ما را بدهید.»

سفره را آوردم و ایشان لقمه‌ای تناول نمود و گفت:

«از آن پول ها هم سکه‌ای به من بدهید.»

ایشان به ازای آن، بیست تومان به من داد که پول خیلی زیادی بود. چند ماهی که در مشهد بودم محضرشان را درک کردم تا اینکه در همان ایام رحلت نمود.

پاورقی