شیخ علیاکبر نهاوندی در العبقری الحسان در جلد ۲، عبقریه ۱۰ (در معجزات ولی عصر) مسکه ۲۶، ص ۴۹۶، حکایتی را نقل میکند از حاج علی قاو که در جوانی همراه گروهی از دوستان خود برای بیتوته به مسجد کوفه میروند اما غذای خود را فرموش میکنند. شخصی میهمان ایشان میشود و به طرز غیر عادی غذا برایشان فراهم میکند و از احادیث جدش پیغمبر خدا برایشان میگوید.
در این باب است که جناب حاجی علی قاو آن حضرت را در مسجد کوفه میبیند و نمیشناسد. دیدنش به معجزهای متعقب میشود.
سید جلیل نبیل، آقا سید محمد علی، معروف به بهشتی برای ما حکایت نمود که عالم کامل فاضل، شیخ عبد الهادی، معروف به شابله در ناحیه مقدسه سامرا در محضر قدوه الفقهاء الراسخین و العلماء الزاهدین، حاج شیخ حسن علی طهرانی– اعلی الله مقامه- از مومن ثقه متقی، حاج علی قاو – طاب ثراه – و سید راوی، توثیق و تعدیل نمود و گفت:
من در نجف اشرف او را ملاقات مینمودم، او همیشه برای تشرف به مسجد سهله در لیالی چهارشنبه مواظبت داشت.
شیخ عبد الهادی گفت: روزی از او پرسیدم:
در این مدت آیا حضور مبارک حضرت سیدنا و مولانا صاحبالزمان علیهالسلام رسیدهای؟
از مسجد سهله به مسجد کوفه
گفت: در سن جوانی با جمعی از مومنین اخیار که یازده نفر بودیم، بر این عمل قیام داشتیم و ابدا مانعی از امورات قهریه، جلوگیر ما نبود. چنین رسم داشتیم که هرشب از بین ما رفقا، یکی باید به تهیه اسباب چای و شام برای ما قیام نماید.
تا آنکه شبی به عهده یکی از رفقای ما افتاد که مرد سراجی بود. او هم تهیه دیده، نان و آذوقه را در دکان مهیا کرده بود. از قضا آن را فراموش کرده، دکان خود را بسته، مثل هفتههای سابق، روانه مسجد سهله گردید و آن روز هوا خیلی منقلب و در شدت سرما بود.
جمعیت ما مثلا دو نفر دو نفر متفرقا روانه شدند تا آنکه در مسجد سهله اجتماع کردیم. به طریق معهود، نماز مغرب ادا کرده، روانه مسجد کوفه شدیم.
در مسجد کوفه و فراموش کردن شام
چون در حجره نشستیم، گفتیم:
شام را حاضر کنید.
دیدیم کسی جواب نمیدهد. گفتیم:
امشب نوبت کیست؟
به یکدیگر نظر کردیم. دیدیم نوبت آن مرد سراج است. به او گفتیم:
چه کردی مومن؟ امشب ما را گرسنه گذاشتی، چرا در نجف نگفتی که دیگری مهیا کند؟
گفت: آگاه باشید! من همه چیز را مهیا کردم و در دکان آوردم. لکن بالمره، وقت حرکت فراموش کردم و الان به خاطر آوردم؛ چون به نجف رجوع کنیم، در دکان نظر کنید تا آثار صدق مرا ببینید.
شب در مسجد کوفه
آن شب، شب سردی بود و کسی در در مسجد نبود. در حجره را بستیم، ولی از گرسنگی خوابمان نمیبرد. با همسخن میگفتیم، قدری چنین گذشت، ناگاه دیدیم کسی با کمال بلاغت، در حجره را میکوبد. خیال کردیم اثر هواست. دوباره در را کوبید.
چون خلق ما به جا نبود، یکی فریاد کرد:
کیست؟
شخصی با لسان عربی جواب داد:
در را بگشا!
یکی از رفقا با نهایت بدخویی و تندی برخاست. در را گشود و گفت:
چه میخواهی؟
خیال کرد مرد غریبی است، آفتابه میخواهد یا کار دیگر دارد. ناگاه دیدیم مردی جلیل و سید بزرگواری است. سلام کرد. به همان یک سلام ما را زنده و غلام خود کرد. همگی ما مانوس او شدیم.
فرمود: آیا مرا این جا، جا میدهید؟
گفتیم: بفرما! اختیار داری.
تشریف آورد و نشست. ما همگی به جهت تعظیم و تشریف او برخاستیم. نشستیم و به بیانات روح افزای جان، زنده شدیم.
شام هست
بعد از مدتی فرمود:
اگر خواسته باشید، اسباب چای در این خورجین حاضر است.
یکی از رفقا برخاست. در یک لنگه خورجین، سماور بسیار اعلی با لوازم آن بیرون آورد. مشغول شدیم و به یکدیگر اشاره میکردیم تا میتوانید چای بخورید که عوض شام است.
در این بین، آن بزرگوار میفرمود:
قال جدی رسولالله صلیالله علیه و آله و سلم و احادیث صحیحه بیان میفرمود.
بعد از صرف چای فرمود:
اگر شام خواسته باشید، قدری در این خورجین حاضر است.
به یکدیگر نظر کردیم، تا آنکه یکی از ما برخاست و از لنگه دیگر خورجین یک طاس کباب بیرون آورد. وسط مجلس گذاشت. چون در آن را برداشت، مملو از برنج طبخ شده و خورش بالای آن و از آن بخار متصاعد بود، کانه الان از آتش برداشتهاند.
مشغول شدیم تا اینکه همگی سیر شدیم و قدری هم باقی ماند.
فرمود: آن را به خادم مسجد بدهید.
در جستجوی خادم برخاستیم، رفتیم و به او دادیم. سپس سید بزرگوار فرمود:
شب گذشته، بخوابید.
سحر در طلب سید
همگی بیاسودیم. سحر که شد، یکیک برخاسته، تجدید وضو نمودیم. در مقام حضرت آدم علیهالسلام مجتمع شدیم. اوراد معتاده و نماز فریضه را ادا کردیم.
وقتی بنای حرکت به سمت نجف شد، گفتیم:
خوب است در خدمت آن سید بزرگوار روانه شویم.
هریک از دیگری پرسیدیم:
آن سرور کجا رفت؟
همه گفتیم: جز اول شب، دیگر آن سرور را ملاقات نکردیم.
در طلب او برآمده، تمام مسجد، متعلقات آن و هرمحل محتملی را ملاحظه و مراجعه کردیم. ابدا اثر و نامی و نشانی از آن جناب نیافتیم. از خادم مسجد پرسیدیم:
چنین مردی را ملاقات نکردی؟
گفت: اصلا چنین کسی را ندیدم و هنوز در مسجد بسته است و کسی بیرون نرفته است.
بالاخره از ملاقات مایوس گشته و ملتفت شدیم که این عجایب چه بود؟
یکی گفت: این سید کجا رفت و چه شد، حال اینکه در مسجد هنوز بسته است؟
یکی گفت: دیدی در آن هوای سرد و آن وقت شب چگونه از طعام بخار متصاعد بود؟
یکی گفت: چه سخنان میفرمود: قال جدی رسولالله.
لذا همگی یقین کردیم غیر از حضرت ولی عصر – عجل الله تعالی فرجه – کسی نبوده و بر مفارقت و عدم معرفت در آن وقت افسوس خوردیم.
پینوشت
مشابه این خورجین (چنته) که در آن همه چیز پیدا میشود، در تشرف ملا قاسم علی رشتی در تخت فولاد ذکر شده است.
0 دیدگاه