آقای معاونیان بر منبر فرمود: خاطرم آمد از یک قصه‌ای در عبادت امام زمان؛ خدمت شما عرض بکنم. این قصه‌‌ مستند است که در دفتر کرامات حضرت رضا در آستان قدس رضوی ثبت شده است. قصه هم مربوط به یک شخص مجهولی نیست. قصه، مربوط به کسی از مشاهیر فقهای ماست که همین دو سال قبل از دنیا رفتند؛ از منتظران امام عصر، از فقها و مراجع و علمایی که بوی امام زمان می‌داد؛ واقعا منتظر بود. هر هفته، رقعه‌ی حاجت به امام عصر می‌نوشتند و در رود می‌انداختند. خیلی متوجه امام عصر بودند.

نوه صاحب مکیال المکارم، مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج سید محمد باقر موحد ابطحی اصفهانی که وقتی از دنیا رفتند، حضرات آقایان مراجع—با اینکه ایشان رساله نداده بوداز ایشان تعبیر به آیت الله عظمی کردند. بسیار مرد بزرگی بود؛ صاحب مؤسسة الامام مهدی.

قصه مال تقریباً سی و دو سه سال قبل است. اولین سالی بود که در جشن میلاد امام عصر، کنگره‌ی علمی بین‌المللی حضرت رضا در مشهد  برگزار شد، توسط آستان قدس. یکی از مهمانان آن کنگره، ایشان بود که از محدثین و از فقهای عظام بود و آثاری داشت.

دعوت به مشهد

ایشان خودشان به من فرمودند که فلانی، از آستان قدس با من تماس گرفتند؛ اسم هم بردند؛ آقای الهی خراسانی، داماد مرحوم آقای مروارید که مسئول بنیاد پژوهشهای آستان قدس بود. تماس گرفتند؛ گفتند:

آقا برای کنگره شما را دعوت می‌کنیم؛ تشریف بیارید مشهد؛ این ساعت ماشین می‌آید دنبالتان؛  پروازتان این ساعت است، از تهران مهرآباد؛ هتل تهران برای میهمانان در نظر گرفته شده است و توضیح دادند.

ایشان فرمودند: من به ایشان گفتم [که] من در این کنگره شرکت خواهم کرد؛ [اما] خودم خواهم آمد و هتل تهران نمی‌آیم. بلیطم را هم خودم می‌گیرم.

به من فرمودند [که] من احتیاط می‌کنم. من که هستم که پول امام رضا خرج من بشود؟ تقوا را ببین.

حالا مفصل است که ایشان چطور به مشهد آمد و هواپیما چه‌طور جور شد.

همه‌اش عجیب و غریب است.

وقتی به مشهد رسیدم، در فرودگاه مشهد جایی را نداشتم که بروم. توکلت علی الحی الذی لایموت.

از هواپیما که آمدم بیرون، دو تا جوان آمدند سلام کردند.

– سلام علیکم؛ حاج آقای موحد؟

– بله. شما؟

– ما درخدمتتان هستیم.

دورانی بود که منافقین، علما را ترور می‌کردند.

گفتند [با خود گفتم] من این دو جوان را نمی‌شناسم. نکند مرا ببرند و سر به نیست کنند؟

[باز با خود] گفتم من مهمان امام رضا هستم؛ خودم را به حضرت سپرده‌ام، پس مسئله‌ای نیست.

نشستم داخل ماشین و آمدیم.

آمدیم و دیدیم آمدند نزدیک حرم؛ کوچه‌ی ملک؛ نزدیک منزل مرحوم آقای قمی.     

میزبان

دم در این خانه ایستادند. در باز شد و دیدم آیت الله آقای سید محمود مجتهد سیستانی آمدند بیرون.

گفتند: بفرمایید.

گفتم: چطور؟

ایشان فرمودند من از طرف حضرت رضا مامورم سه روز میزبان شما باشم.

به من فرمودند فلانی، رفتم کنگره‌ی جهانی امام رضا. به این قصد آمده بودم که جواب انحرافات و اعوجاجات بهبودی را در کتاب صحیح الکافی‌اش بدهم. رفتم و در آن کنگره‌ نوبت سخنرانی من که شد جواب انحرافات بهبودی و کتاب صحیح الکافی‌اش را دادم و از علامه مجلسی و بحار دفاع کردم. تمام شد. کنگره سه روز بود.

شد شب میلاد امام رضا. آمدم حرم برای نماز مغرب و عشا. ایشان پروستات شدید داشت؛ خدا مبتلا نکند کسی را. وقتی مبتلا هستی، کسی که پروستات دارد باید یک ساعت یک ساعت دستشویی برود. نمی‌تواند به مدت طولانی وضو داشته باشد.

تا سحر باش

مخفی نماند [که] ایشان صاحب یک استخاره عجیب بود. یعنی در عمرم من چند نفر را دیدم که صاحب استخاره کم‌نظیر بودند؛ یکی از آنها ایشان بود. عجیب بود استخاره‌‌هایشان.

می‌فرمایند در حین اینکه داشتم شب تولد امام رضا زیارت می‌کردم—حین زیارت—یک مرتبه به دلم افتاد که کانه حضرت رضا می‌فرمایند تا سحر حرم باش.

یاللعجب! من مریضم. بیشتر از یک ساعت نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. مرتب به ذهنم می‌آید که حرم بمان؛ حرم بمان…

استخاره کردم [که] حرم بمانم تا سحر؟ عالی. بروم بیرون؟ بد!

به حضرت رضا عرض کردم آقا همچین چیزی به دل من افتاده است؛ استخاره هم کردم؛ ولی واقعا نمی‌توانم من که مریضم.  شب تولد امام رضا بود و جمعیت زیاد. من حرکت می‌کنم به طرف بالای سر. اگر خود به خود جا باز شد برای نماز می‌فهمم که حتما خبری است و باید بمانم.

آمدم به طرف بالای سر—این ستونی که بالای سر است—یک مرتبه، دو جوان آذری قد بلند، رشید، جا باز کردند و جا خالی شد. اینها دستهایشان را تکیه دادند به ستون و حائل شدند. من تمام نمازهایم را خواندم؛ اینها مثل دو گارد ایستاده بودند. فهمیدیم که باید بمانیم. یک ساعت گذشت، دیدم نه مشکلی ندارم؛ معلوم می‌شود خبری هست.

شما خاطرتان نیست؛ آن زمان پشت سر حضرت باز بود. جای قبر مرحوم شیرازی و جای قبر مرحوم میلانی باز بود. نصفش مال  خانمها بود، نصفش مال آقایان. بینش هم در و شیشه نداشت؛ قسمت ضریح داشت [اما] آن پشت سر نداشت. یک نرده بود. خود بنده یادم هست. یک نرده فلزی نیم‌متری بود.

فرمودند آمدم جای قبر آقای میلانی و شیرازی نشستم [چون] که موظفم تا سحر باشم.

پسر و پاهایش

ایشان فرمودند همین‌طور که نشسته بودم و داشتم ذکر می‌گفتم—چون ایشان هم خیلی اهل عبادت بود—برگشتم؛ دیدم یک پسر چهارده-پانزده ساله‌ای کنار من تکیه به کنار دیوار داده و پاهایش را دراز کرده است.

من گفتم که پسرم پاهایت را جمع کن! حرم است؛ پاهایت را به سمت ضریح دراز نکن!

پسر یک نگاهی به من کرد و هیچ نگفت.

باز من کمی دعا خواندم؛ برگشتم، دیدم نه اصلا تحویل نگرفت؛ پاهایش دراز است.

یک کم جدی‌تر گفتم پایت را جمع کن! (آقای ابطحی سنی داشت.)

دفعه سوم با تشر گفتم: پسر بی‌ادب نباش! گفتم پاهایت را جمع کن! من پیرمرد؛ پاهایت را جمع کن مقابل ضریح!

توسل

تا این را گفتم، آن طرف نرده، یک زن مسنی نشسته بود و آن زن زد زیر گریه.

گفت آقا سید دست بردار از سر بچه‌ی من. تو چه می‌دانی؟ این بچه کجا بی‌ادبی کرده به امام رضا؟ این فلج است. شب تولد است؛ من آورده‌ام اینجا نشاندمش [بلکه] امام رضا یک لطفی بکند؛ چرا دل این بچه‌ی مرا می‌شکنی؟ از کجا فهمیدی بچه‌ی من بی‌ادب است؟

ایشان به من فرمودند: فلانی، من وقتی فهمیدم وای تشر بی‌خود زدم—این زن را به گریه انداختم؛ دل این جوان را شکستم؛ خبط و خطا از من بوده است؛ زود قضاوت کردم—آتش گرفتم.

به تعبیر ایشان می‌گفت: رگ سیدی‌ام گل کرد.

خیلی ایشان بکاء بود؛ گریه‌کن عجیبی بود.

[گفت] زدم زیر گریه. گفتم

امام رضا! امشب من باید با تو سنگهایم را حک بکنم. یا من سید هستم یا نیستم. شمایی که مرا از قم به اینجا کشاندی؛ قبل از اینکه بیایم، یک مجتهد را گفتی میزبان من باشد؛ برای اینکه من بیایم از علامه مجلسی دفاع بکنم؛ و من دفاع کردم؛ امشب باید تکلیف مرا مشخص کنی. این بچه الان باید از جایش بلند شود و شفا پیدا کند.

چسبیدم به امام رضا و گریه و گریه که یا علی بن موسی الرضا این بچه را بلند کن.

خوب که به حضرت متوسل شدم، به آن پسر گفتم که بلند شو. پسر هم به گریه افتاده بود؛ می‌گفت نمی‌توانم. من داد می‌زدم بلند شو؛ این می‌گفت نمی‌توانم.

مادرش گریه می‌کرد آقا تو را به جدت امشب دست از سر ما بردار؛ بگذار ما به بدبختی خودمان گریه کنیم.

گفتم الا و للا تو باید بلند شوی.

گفتم گفتم گفتم…

شفا

ایشان گفت فلانی—به امام رضا قسم—یک مرتبه با چشم‌های خودم  دیدم [که] این بچه از جایش بلند شد؛ دوید به سمت ضریح.

آستان قدس این را نوشته است. آقای الهی خراسانی بعد رفت، در قم نوشت. این قصه را ثبت کردند.

ضریح امام رضا علیه السلام
ضریح امام رضا علیه السلام

بچه بلند شد رفت به سمت ضریح، مردم هجوم آوردند به طرف او.

خوب الان شما چه انتظار دارید؟

انتظار دارید که آقای ابطحی هم بروند دنبال این بچه و ببوسدش و از امام رضا تشکر کند؛ اما عابدترین مردمان امام زمان است.

عبادت امام زمان

ایشان به من فرمودند: فلانی، این بچه که بلند شد، به سمت ضریح رفت، یک وقت برگشتم؛ دیدم کنار من، آقا به سجده هستند.

عباشان را به دستم گرفتم. در سجده‌اند، نمی‌توانم که چیزی بگویم. نمی‌تونم سلام بدم.

در حرم امام رضا، کنارشان، به سجده رفتم. دستم به عبایشان [بود]. مراقب بودم تا سر از سجده برمی‌دارند، خم شوم و دستشان را ببوسم.

ساعاتی مانده بود تا اذان صبح. از آن لحظه، تا اذان، حضرت در سجده بودند. چندین ساعت در سجده بودند.

گفتم آقا آخرش چه شد؟

فرمودند نزدیک اذان که شد—عبایشان به دست من بود—یک وقت نگاه کردم دیدم چیزی نیست.

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.

این‌جور نیست که حتی وقتی دیدی او را، به اختیار تو باشد که هرچی بخواهی بگویی. یک حدی [دارد]؛ هر کسی تا مقداری که ایشان تعیین کردند.

پاورقی

برای تشرفی دیگر درباره عبادت امام زمان تشرف شیخ حسن عراقی را ببینید.


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *