آقای معاونیان بر منبر نقل کردند: بزرگواری بوده است از علمای ما، از علمای دیرین ما، که هشت سال هم خدمت مرحوم آقای حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی ریاضت کشیده بوده است. گفت که مرحوم آیت الله بروجردی از ایشان سوال کردند که آقا، چرا منبر شما چنین خاصیتی دارد که من بروجردی هم به عنوان مرجع تقلید، و فقیه زعیم، در پای سخن شما می نشینم بهره‌مند می‌شوم؛ توده مردم هم بهره‌مند می‌شوند؛ دانشگاهیان هم بهره‌مند می‌شوند. خوب، ایشان گفتند که لطف خداست؛ و آقای بروجردی اصرار کردند که این حتما سری دارد و باید سرش را به من بگویید.

ایشان گفتند که واقعیت مطلب این است که من به سامرا مشرف شدم و می‌دانستنم که همه اسرار اینجاست.

شب جمعه‌ای بود. خدمه حرم سنی بودند. قبل از همین انفجارات، همین خادمان سنی بودند. پول سنگینی به آنها دادم و گفتم شما که در را می‌بندید، در را به روی من ببندید. من شیخ که کاری به کسی ندارم. بگذارید شب جمعه، من داخل حرم باشم.

پذیرفتند و من آمدم چه کردم؟ سحر بود و [من] بالاسر حضرات عسکریین روی فرش نشستم.

دو رسم عرب

در عرب دو رسم است. یک رسم در عرب این است که  اگر شما سر سفره کسی نشستید که میهمان او بودید؛

و او گفت بسم الله، نوش جان بفرمایید؛

و شما گفتید من نمی‌خورم؛

بگوید چرا نمی‌خوری؟

بگویید تا حاجتم را ندهی نمی‌خورم؛ 

این اهانت به اوست و حاجت شما هر چه باشد می‌دهد. چون اگر نخورید به خودش اهانت می‌داند.

رسم دوم عرب این است که اگر کسی برود به منزل پدر یک کسی؛ و روی فرش خانه پدر او بنشیند؛

و به او بگوید به احترام این که من روی فرش خانه پدر تو نشسته‌ام، به حرمت پدرت، حاجتم را روا کن؛

عرب می‌گوید اگر حاجتش را بتوانم بدهم و ندهم بی‌‌حرمتی به پدرم کرده‌ام؛ بی‌احترامی به پدرم کرده‌ام. چون روی فرش خانه پدر من ملتجی شد و پناه برد و آمد نشست.

بعد این بزرگوار فرمودند که درها بسته، نیمه شب، سامرا، شب جمعه، رفتم روی فرش حرم حضرت عسکریین  نشستم.

گفتم یا بقية الله، اینجا خانه، خانه پدر و مادر شماست و من روی فرش خانه پدرت نشسته‌ام. حاجت را به من ندهید بی‌حرمتی است نستجیر بالله به پدرتان، به امام عسکری، و [بی‌حرمتی] به امام هادی است.

حاجتم هم این است که:

ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا،
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.

من حاجتم این است، می‌خواهم شما را ببینم.

طلوع خورشید

هنوز یک ساعت مانده بود به اذان صبح. دیدم خورشید طلوع کرد. آقا امام عصر از در روبروی قبله وارد شدند، به چه جلالتی؛ ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو. من مبهوت. به قدری جلالت آن حضرت من را  گرفت که از جایم نتوانستم بلند شوم. حتی نتوانستم سلام کنم.

آمدند بالای سرم ایستادند. لبخندی زدند. سلام کردند.

به لرزه جواب سلام را دادم.

فرمودند

چه می‌خواهی؟ به حرمت فرش خانه پدرم هر چه بخواهی به تو می‌دهم امشب.

من گریه کردم. گفتم آقا من فقط سلامتی شما را از خدا می‌خواهم.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم،
چه بگویم که غم از دل برود چون که تو آیی.

من دیگر چیزی نمی‌خواهم از خدا، سلامتی شما.

تکرار کردند فرمودند: نه بخواه، من دارم به تو می‌گویم. هر چه بخواهی به حرمت زیارت جدم و مادرم و پدرم به تو می دهم.

گفتم فقط سلامتی شما.

مرتبه سوم فرمودند: بخواه، من به تو می‌گویم.

گفتم فقط سلامتی شما.

فرمودند

گدایی از کریم را  بلد نیستی. تو از من نخواستی، اما من  خودم به تو علم می‌دهم.

گدایی در این خانه طرفه اکسیریست، گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد.

برگرفته از  منبر زیر:


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *