آقای سید ابوالحسن مهدوی داستان تشرفی را از حاج آقا سید رضا هرندی نقل می‌کنند. ایشان در پی چند شب منبری که بر علیه بهائیت می‌رود، گرفتار توطئه جمعی از آنان می‌شود. تا آنجا که یقین می‌کند که به زودی به قتل خواهد رسید. در اوج اضطرار و پریشانی، دو رکعت نماز می‌خواند و در سجده آخر به امام زمان متوسل می‌شود. داستان به نقل از وبسایت آقای سید ابوالحسن مهدوی و ترکیب با نقل شفاهی ایشان و تلخیص به این ترتیب است:

 در روضه‌ای که به مناسبتی (در اوائل انقلاب) در منزل آیت الله والد—رحمه‌الله—واقع در خیابان احمد آباد اصفهان برپا بود، بر فراز منبر، جریان تشرف خویش را با زبان خودشان این گونه بیان کردند:

تبلیغ دین در سن جوانی

من در ایام جوانی که هنوز ازدواج نکرده بودم، در یکی از حجره های مدرسۀ علمیۀ جده (در بازار اصفهان) کوچک به سر می‌بردم. در همان ایام از من دعوت شد در محله‌ای ده شب منبر بروم. البته به من گفتند که در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروید، چند خانوادۀ بهایی سکونت دارند. مواظب باشید حرفی نزنید که موجب رنجش آنها شود.

با همۀ سفارشات و خیرخواهی های مردم، ضمن قبول این دعوت، به فکر افتادم که این ده شب را پیرامون اثبات دین از دلیل‌های عقلی و نقلی و نیز پوچی دین‌های ساختگی و به‌خصوص بهائیت که به‌وجود آمده از استعمار انگلیس است، صحبت کنم. از همین رو در آن ده شب، دربارۀ پوچ بودن عقاید بهایی گری سخن گفتم و بطلان اساس این فرقۀ ضاله را آشکار و برملا ساختم.

مدح دروغین

بعد از پایان یافتن ده شب، شام مفصلی داده شد و پس از صرف شام، عازم مدرسه شدم. در راه مدرسه، به چند نفر برخورد کردم که به خاطر سخنرانی‌های من تشکر و قدردانی و تجلیل بسیاری از من کردند. یکی دست و صورت من را می‌بوسید و دیگری به عبای من تبرک می‌جست؛ آنها احترام فراوانی به من گذاشتند که آقا شما چشم ما را روشن کردید.

بعد پرسیدند: قصد دارید کجا بروید؟

گفتم می‌خواهم به مدرسه بروم.

آنها گفتند: خواهش می‌کنیم امشب را به منزل ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید!

من هم در مقابل آن همه لطف و احترامی که از آنها دیده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذیرفتم و راهی منزل آنها شدم.

توطئه بهائیان

 مقداری راه آمدیم. تا به در بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند و وارد شدیم. در خانه را، از داخل، از پایین و از وسط و از بالا بستند. هنوز نمی‌دانستم که این‌ها بهائی هستند و من با پای خودم دارم وارد قتله‌گاه خود می‌شوم. وارد اتاق که شدیم در اتاق را هم از داخل بستند.

در اتاق، ناگهان با چند نفر مواجه شدم که دور، با حالت خشم و ناراحتی، نشسته بودند. هیچ توجهی به ورود من نشان ندادند. حتی سلام من را هم پاسخ نگفتند. پیش خود فکر کردم شاید بین خودشان نزاعی وجود دارد. وقتی نشستم، یکی از آنها با حالت توهین‌آمیز و با صدای بلند به من خطاب کرد:

سید این مزخرفات چیست که بالای منبر می‌گویی؟

بعد هم شروع به تهدید کرد.

من که هنوز انتظار چنین سخنانی را نداشتم، رو کردم به یکی از آنها که مرا به آنجا دعوت کرده بود و گفتم:

چرا این آقا این گونه حرف می‌زند؟

دیدم آنها هم سخنان او را تأیید کردند و شروع کردند به ناسزا گفتن و توهین کردن. سپس چاقو و دشنه آماده کرده و گفتند:

امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهیم کشت.

گفتگو

من که تازه متوجه شده بودم که با پای خود به قتل‌گاه خویش آمده‌ام، شروع کردم به نصیحت کردن آنها تا بلکه بتوانم آنها را از فکر کشتن خود منصرف کنم.

 در ابتدا بین آنها بگو مگو بود و نمی‌خواستند به من مهلت سخن گفتن بدهند. ولی وقتی به آنها گفتم که من در دست شما اسیرم و شب هم طولانی است، اجازه بدهید سخنی با شما بگویم، به من مهلت دادند. گفتم:

من پدر و مادر پیری از روستای هرند (در اطراف اصفهان) دارم که مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و خدمتی بکنم. اکنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند، برای آنها بسیار سخت است. چه بسا سکته می‌کنند و می‌میرند. شما بیایید به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید.

دیدم در جواب با تندی و اهانت گفتند:

زود کار را تمام کنید و اصلاً اعتنایی به سخن من نکردند.

دوباره من گفتم:

شب طولانی است و عجله‌ای نیست اما حرف دیگری هم دارم.

گفتند: بگو اما حرف آخری باشد که میزنی.

گفتم: شما با این کارتان امام زاده‌ای واجب التعظیم پدید می‌آورید! مردم برای مرقد من، ضریحی خواهند ساخت و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و قاتلان من را نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید و به خاطر خودتان هم که شده، از این کار منصرف شوید!

باز دیدم سر و صدا بلند شد که او را زود بکشید. خلاصش کنید. اینها چه حرفهایی است که می‌زند؟

استعانت از نماز

من که دیگر ناامید از موعظه شده بودم، دست از حیات خود کشیده و آمادۀ مرگ شدم. پس گفتم:

اکنون که شما تصمیم به کشتن من دارید، اجازه دهید که دم مرگ دو رکعت نماز بخوانم. بعد هرچه می‌خواهید، بکنید!

باز سر و صدا بلند شد. بعضی مخالف بودند و بعضی موافق. بالاخره راضی شدند که به اندازه دو رکعت نماز به من مهلت بدهند.

وقتی فهمیدند می‌خواهم وضو بگیرم، بعضی گفتند:

وضو گرفتن را بهانه ساخته تا بیرون اتاق برود و فریاد بزند.

گفتم: شما همراه من بیایید. اگر فریادی زدم همان جا کار من را تمام کنید! من اصلاً در این فکرها نیستم.

بالاخره با اصرار، پیشنهاد من را قبول کردند و چند نفر خنجر به دست همراه من از اتاق بیرون آمدند که مبادا فریاد بزنم و به همسایه‌ها خبر دهم.

وضو گرفته و به اتاق برگشتم و به نماز ایستادم. چون احساس می‌کردم آخرین نمازی است که اقامه می‌کنم، باحال توجه و حضور قلبی زیاد نماز را خواندم. در سجدۀ آخر نماز بود که قصد کردم هفت مرتبه بگویم:

«المستغاث بک یا صاحب الزمان»

در ذهنم این گونه خطور کرد که

یا بقیةالله! من برای دفاع از دین شما و آباء و اجدادتان اینجا گرفتار شده‌ام. هرگز برای تبلیغ از شخص خودم، مطلبی علیه بهاییت روی منبر نگفتم. اکنون اگر مصلحت می‌دانید، به هر طریقی که می‌دانید، مرا از دست اینها نجات دهید. شما هم می‌دانید من اینجا گرفتار شده‌ام، و هم می‌توانید مرا نجات دهید.

فریادرسی امام زمان

هنوز در سجدۀ آخر نماز بودم که شنیدم در اتاق با اینکه از داخل بسته شده بود، باز شد. سپس آقایی وارد شدند و کنار من ایستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم. آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود. آنگاه به من اشاره کردند که

بلند شو تا برویم!

دست مرا گرفتند و به قصد بیرون آمدن از خانه، راه افتادیم.

این بیست نفری که لحظه‌ای پیش، دست به چاقو بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمه شده بودند که بر دیوار نصب شده‌‌اند. چشم‌های آنها می‌دید و گوش‌هایشان می‌شنید. اما آن چنان تصرفی در آنها شده بود که از جای خود نمی‌توانستند تکان بخورند و یا کلمه‌ای حرف بزنند.

همراه آقا از اتاق بیرون آمدم. درِ خانه هم در حالی که قبلاً چندین قفل بر آن زده بودند، باز بود. از خانه بیرون آمدیم. شب بود. در فکر من هم تصرفی شده بود به همین دلیل توجهی نداشتم به اینکه ایشان چه کسی هستند و من به چه کسی در نماز استغاثه کردم؛ بلکه در این فکر بودم که حالا وقتی نیمه‌شب به در مدرسه جده کوچک می‌رسم، خادم مدرسه در را بسته و من چگونه باید وارد مدرسه شوم.

وقتی به در مدرسه رسیدیم، دیدم در باز است و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن آقای بزرگوار تعارف کرده، گفتم:

بفرمایید داخل حجره! در خدمتتان باشیم.

در جواب جمله‌ای به این مضمون فرمودند که من باید بروم و افرادی نظیر شما هستند که باید به فریادشان برسم.

تذکر

 من از ایشان جدا شده و داخل حجره رفتم. دنبال پیدا کردن کبریت بودم که چراغ را روشن کنم. ناگهان به خود آمدم که

من کجا بودم؟ بهایی‌ها چه قصدی داشتند؟ من چگونه متوسل شدم و از دست آنها رهایی یافتم؟ و اکنون چگونه آمده و کجا هستم؟

به دنبال این فکرها، در پی آن بزرگوار بیرون دویدم. اما هرچه جستجو کردم، اثری از آقا نیافتم.

فردا صبح، شنیدم خادم مدرسه با طلبه‌ها بر سر اینکه چرا در مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا دیروقت به مدرسه آمده‌اند، بحث و منازعه می‌کند. اینجا بود که فهمیدم شب گذشته، قبل از آمدن ما، خادم در مدرسه را هم بسته بوده و به برکت آقا، هنگام ورودمان باز شده است.

طلاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. سراغ من آمدند که چه کسی برای شما در را باز کرد، من هم حقیقت را گفتم: ما که آمدیم در مدرسه باز بود و جریان خود را کتمان کردم.

شیعه شدن بهایی‌ها

صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند و سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که

شما را قسم می‌دهیم به جان همان کسی که دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد، راز ما را فاش نکنید.

بعد هم همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند.

من همچنان این راز را در دل داشتم و به احدی نمی‌گفتم تا مدتی بعد، اشخاصی از تهران به اصفهان آمده و به نزد من آمدند و گفتند:

جریان آن شب را بازگو کنید.

معلوم شد که آن بیست نفر به بهائیان در تهران جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.

تشرف حاج آقای هرندی به نقل آقای سید ابوالحسن مهدوی (با تقطیع)

پی‌نوشت

آقای مهدوی می‌گوید: از آقازادۀ ایشان نشانی آن منزل را پرسیدم. گفتند در خیابان ابن‌سینای اصفهان کوچۀ جوی باریکه.

در نقل شفاهی آقای مهدوی، وقتی آقای هرندی به همراه امام زمان به در مدرسه جده کوچک می‌رسد، می‌بیند که در باز است:

در را باز کردم، دیدم باز شد. خوشحال شدم. آمدم داخل حیاط. یک مرتبه به ذهنم رسید خود این آقا را هم دعوت کنیم. شب جایی را ندارد. بیاید همین جا حجره استراحت کند صبح برود. رویم را برگرداندم دیدم هیچ‌کس نیست. دویدم در بازار دیدم کسی نیست اصلا. آن لحظه بود که به خود آمدم و فکرم شروع کرد به کار کردن که این آقا که بودند؟ …

نقل شفاهی آقای مهدوی ظاهرا در تخت فولاد در مجلسی که در کنار قبر حاج آقای هرندی برپا شده بود، انجام شده است. از این مجلس، تصویر ویدوئی هم موجود است.


1 دیدگاه

راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 5, 2023 در 3:37 ب.ظ

[…] حاج سید رضا هرندی و نجات از دام بهائیان […]

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *