آقای معاونیان داستان چگونگی پیدا شدن سوز امام زمان در دل یکی از رفقای منبری خود را نقل می‌کنند. داستان مربوط به زمان نوجوانی این سخنران است، هنگامی که سالی ایشان تصمیم می‌گیرد در مراسم نیمه شعبان در دبیرستان‌شان، در شهر اهواز، برای بچه‌های مدرسه در مورد امام زمان صحبت کند. نگارنده با توجه به قرائن، حدس می‌زند که منبری مذکور به احتمال زیاد، شیخ مصطفی خبازیان زاده است. با توجه به اینکه مرحوم خبازیان متولد ۱۳۴۱ شمسی می‌باشند، به فرض صحت احتمال فوق، زمان تقریبی داستان حدود سال ۱۳۵۵ شمسی است. شرح داستان فوق از زبان آقای معاونیان با کمی ویرایش در ادامه می‌آید.

سوز امام زمان را از کجا آورد؟

جدیدا کسی از طلبه‌ها آمد به من گفت—طلبه خیلی نزیهی است. شاید همیں الان هجده سال عمرش باشد. از سیزده سالگی طلبه شده است. از آن طلبه‌های نخبه‌ای که در هر پنج هزار طلبه، یکی هم آن طور نمی‌توانی در تقوا و ورع و خوبی پیدا کنی—آمد به من اصرار کرد که،

آقا! فلانی، رفیقتان–همین که عرض می‌کنم که این جوری گریه می‌کرد–این چه جوری این حال را به دست آورد؟ چی شد؟

گفتم برو پی کارت! دست از سر ما بردار!

چندی پیش آمد گفت که آقا شما به من نگفتید. من خود آن آقا را خواب دیدم. به او گفتم که،

آقای فلانی! شما این سوزت را از کجا به دست آوردی؟

آن هم یک لبخندی زد گفت

برو بابا! من پدر سوزم.

باز هم برای من حل نشد. چون ایشان گفت که اصل سوز منم. اما بالاخره این سوز را از کجا آورد؟

گفتم که این قدر که تو دنبال این حرف هستی—الان دو سال است که مرا رها نمی‌کنی که فلانی این سوز را از کجا در آورده بود—بهت می‌گویم. بله، آن آقا رفیق ده ساله بنده بود. به من [چنین] گفت.

داستان از زبان آقای منبری [مرحوم خبازیان به احتمال زیاد]

من در دبیرستان حرافی‌ام خوب بود—مثل بنده. در دبیرستان هر کس انشاء ننوشته [نوشته؟] بود، من می‌رفتم جای او سخنرانی می‌کردم. یک روز از ایام نیمه شعبان، از بچه‌های کلاسمان خواستم،

بچه‌ها! بیایید یک کاری بکنید. بیایید من برایتان از امام زمان صحبت کنم.

هر روز که مدرسه تعطیل می‌شد، توی حیاط—آن هم کجا، اهواز. عصرها که هوا خنک‌تر بود—یک صندلی می‌گذاشتند، من بچه‌ی شانزده–هفده ساله، راجع به امام زمان صحبت می‌کردم. بچه‌ها هم مثلا چهل–پنجاه تا می‌نشستند.

من عکس آن مجلس را دیده‌ام، که این در سن پانزده–شانزده سالگی، برای بچه‌های هم سن و سالش دارد، راجع به امام زمان صحبت می‌کند.

چی شد که خودش در آن شعر می‌گوید

زان شبی، کاندر این دل افکندی ~مهر خود، جمله در ثنای توام

و به من که رفیق صمیمی‌اش بودم گفت

آن شب قسم خوردم از فردا هر روزی یک نفر را عاشق بکنم و بیاورم در خانه‌ات؛ حالا که با ما این کار را کردی.

چی شد که این آتش به دلش افتاد؟

می‌خواهم بگویم ما چه قدر نزدیکیم و چقدر دوریم. ماخیلی نزدیکیم به حضرت ولی عصر و خیلی دوریم.

مجلس نیمه شعبان

نزدیکی، این را عرض می‌کنم که ایشان می‌گفت؛ آنجا یک روز شروع کردم راجع به امام زمان صحبت کردن.

یکی از این بچه‌های پانزده–شانزده ساله‌ی دبیرستانمان که نشسته بود کنار–منبر هم نبود، کنار–صندلی [من] شروع کرد به گریه کردن؛ گریه، گریه … کم کم سرش را گذاشت روی زمین؛ هق، هق، هق، هق. زار می‌زد. همه هم به گریه او گریه می‌کردند .

منبر من تمام شد. روضه‌ام را خواندم، تمام شد. بچه‌ها بلند شدند، یکی‌یکی با من روبوسی کردند و رفتند. این هنوز سرش روی [زمین] بود و گریه می‌کرد. همه رفتند و این گریه می‌کرد.

یک ساعت گذشت؛ این گریه می‌کرد. دیگر داشت بیهوش می‌شد.

بعد از یک ساعت، آمدم بلندش کردم.

گفتم چته؟

معلوم شد که در تمام این مدت، جان جانان اینجا نشسته بودند و این حضرت را می‌دیده است.

بعد ایشان می گفت، او که گفت، من یقین کردم مطلب این بوده است. چون حالش این قدر خراب بود. … [نامفهوم]

من آتش گرفتم که وای بر من! داشتم از تو صحبت می‌کردم [و] تو اینجا نشسته بودی. این قدر تو نازنینی! این قدر تو عزیزی! این قدر تو مهربانی! چهل–پنجاه تا جوان نشسته‌ایم توی مدرسه‌مان، راجع به تو صحبت کنیم، خودت آمدی نشستی.

بنازم به بزم محبت که آنجا~گدایی به شاهی مقابل نشیند
نقل آقای معاونیان از چگونگی ایجاد سوز امام زمان در دل منبری معروف — برگرفته از وبسایت صاحب الامر


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *