آقای صافی گلپایگانی، در کتاب پاسخ به ده پرسش، داستان تشرفی را آقای احمد عسکری کرمانشاهی، بی‌واسطه، نقل می‌کنند که نشان می‌دهد ایده ساخت مسجد امام حسن مجتبی در قم، و نقشه آن، از امام زمان بوده است. این تشرف از جمله تشرفات مفصل است که با قرائن صدق زیادی همراه است. از آن جمله اینکه در زمان تشرف، آن مکان بیابانی بوده است و بعدها به مسجد تبدیل می‌شود، با همان نقشه‌ای که به آقای عسکری کرمانشاهی گفته‌اند. مسجد نیز توسط کسی ساخته می‌شود که امام به نام او با کنایه‌ی «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ» اشاره می‌کنند.

این تشرف را آقای شریف رازی نیز در کتاب کرامات صالحین به ناقل از آقای صافی آورده است.


نقل کتاب پاسخ به ده پرسش

از حکايات جالب و مورد اطمينان که در زمان ما واقع شده، اين حکايت را که در هنگام چاپ اين کتاب برايم نقل شد و در آن نکات و پندهايي است، جهت مزيد بصيرت خوانندگان که به خواندن اين‌گونه حکايات علاقه دارند، در اينجا يادداشت و ضميمه کتاب می نمايم.

چنان‌که اکثر مسافريني که از قم به تهران و از تهران به قم میآيند، و اهالي قم نيز اطّلاع دارند، اخيراً در محلّي که سابقاً بيابان و خارج از شهر قم بود، در کنار راه قم ـ تهران [جاده قديم]، سمت راست کسي که از قم به تهران میرود، جناب حاج يدالله رجبيان از اخيار قم، مسجد مجلّل و با شکوهي به نام مسجد امام حسن مجتبي—علیه السلام—بنا کرده است که هم‌اکنون داير شده و نماز جماعت در آن منعقد می گردد.

در شب چهارشنبه بيست‌ودوّم ماه مبارک رجب۱۳۹۸—مطابق هفتم تيرماه ۱۳۵۷—حکايت ذيل را راجع به اين مسجد، شخصاً از صاحب حکايت، جناب آقاي احمد عسکري کرمانشاهي که از اخيار بوده و سال‌ها است در تهران متوطّن می باشد، در منزل جناب آقاي رجبيان، با حضور ايشان و برخي ديگر از محترمين، شنيدم.

آقای عسکری نقل کرد: حدود هفده سال پيش، روز پنج‌شنبه‌اي بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم [که] در زدند. رفتم بيرون، ديدم سه نفر جوان که هر سه مکانيک بودند، با ماشين آمده‌اند.

گفتند ”تقاضا داريم امروز [که] روز پنج‌شنبه است، با ما همراهي نماييد تا به مسجد جمکران مشرّف شويم، دعا کنيم؛ حاجتي شرعي داريم.“

اين جانب جلسه‌اي داشتم که جوان‌ها را در آن جمع می کردم و نماز و قرآن می آموختم. اين سه جوان از همان جوان‌ها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت کشيدم، سرم را پايين انداختم و گفتم

”من چه‌کاره‌ام بيايم دعا کنم.“

بالأخره اصرار کردند؛ من هم ديدم نبايد آنها را ردّ کنم، موافقت کردم. سوار شدم و به‌سوي قم حرکت کرديم.

در جاده تهران، نزديک قم، ساختمان‌هاي فعلي نبود. فقط دست چپ يک کاروانسراي خرابه به نام قهوه‌خانه علی سياه بود. چند قدم بالاتر—از همين جا که فعلاً حاج آقا رجبيان مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي علیه السلام بنا کرده است—ماشين خاموش شد.

رفقا که هر سه مکانيک بودند، پياده شدند. کاپوت ماشين را بالا زدند و مشغول تعمير شدند. من از يک نفر آنها به نام علیآقا يک ليوان آب براي قضاي حاجت و تطهير گرفتم. رفتم تا وارد زمين‌هاي مسجد فعلي شوم.

سید

ديدم سيدي بسيار زيبا و سفيد، ابروهايش کشيده، دندان‌هايش سفيد، و يک خال بر صورت مبارکش بود؛ با لباس سفيد و عباي نازک و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانیها ايستاده بود و با نيزه‌اي که به‌قدر هشت – نه متر بلند است زمين را خط‌کشي می کرد.

گفتم ”اوّل صبح آمده است اينجا، جلو جاده؛ دوست و دشمن می آيند ردّ می شوند؛ نيزه دستش گرفته است.“

(آقاي عسکري درحالیکه از اين سخنان خود پشيمان و عذرخواهي می کرد) گفت:

گفتم ”عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نيزه را آورده‌اي چه کني؟ برو دَرست را بخوان.“

رفتم براي قضاي حاجت نشستم.

صدا زد ”آقاي عسکري آنجا ننشين، اينجا را من خط کشيده‌ام؛ مسجد است.“

من متوجّه نشدم که از کجا مرا می شناسد. مانند بچه‌اي که از بزرگ‌تر اطاعت کند، گفتم ”چشم“، پا شدم.

فرمود ”برو پشت آن بلندي.“

رفتم آنجا؛ پيش خود گفتم سر سؤال با او را باز کنم، بگويم ”آقا جان! سيد! فرزند پيغمبر! برو درست را بخوان.“ سه سؤال پيش خود طرح کردم.

  • اين مسجد را براي جنّ می‌سازي يا ملائکه که دو فرسخ از قم بيرون آمده‌اي و زير آفتاب نقشه می کشي؛ درس‌نخوانده معمار شده‌اي؟!
  • هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نکنم؟
  • در اين مسجد که می سازي جنّ نماز می خواند يا ملائکه؟

گفتگو

اين پرسش‌ها را پيش خود طرح کردم. آمدم جلو سلام کردم.

بار اوّل او ابتداي به سلام کرد؛ نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت. دست‌هايش سفيد و نرم بود.

چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم—و چنان‌که در تهران هر وقت سيدي شلوغ می کرد، می گفتم مگر روز چهارشنبه است—عرض کنم روز چهارشنبه نيست، پنج‌شنبه است، چرا آمده‌اي ميان آفتاب؟

بدون اينکه عرض کنم، تبسّم کرد.

فرمود ”پنج‌شنبه است، چهارشنبه نيست. و فرمود سه سؤالي را که داري بگو، ببينم!“

من متوجّه نشدم که قبل از اينکه سؤال کنم، از ما فی الضمیر من اطّلاع داد.

گفتم: سيد فرزند پيغمبر، درس را ول کرده‌اي، اوّل صبح آمده‌اي کنار جاده؛ نمی گويي در اين زمان تانک و توپ، نيزه به درد نمی خورد؟ دوست و دشمن می آيند ردّ می شوند؛ برو درست را بخوان.

خنديد؛ چشمش را به زمين انداخت؛

نقشه مسجد

فرمود ”دارم نقشه مسجد می کشم.“

گفتم ”براي جنّ يا ملائکه؟“

فرمود ”براي آدمي زاد؛ اينجا آبادي می شود.“

گفتم ”بفرماييد ببينم اينجا که می خواستم قضاي حاجت کنم، هنوز که مسجد نشده است!“

فرمود

 يکي از عزيزان فاطمه زهرا—سلام الله علیها—در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است. من مربع مستطيل خط کشيده‌ام. اينجا می شود محراب؛ اينجا که می بيني قطرات خون است که مؤمنين می ايستند. اينجا که می بيني، مستراح می شود و اينجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده‌اند.

همين‌طور که ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند، فرمود

”اينجا می شود حسينيه“، و اشک از چشمانش جاري شد، من هم بی اختيار گريه کردم.

فرمود ”پشت اينجا می شود کتابخانه؛ تو کتاب‌هايش را می دهي؟“

گفتم ”پسر پيغمبر، به سه شرط؛ اوّل اينکه من زنده باشم؛“

فرمود ”ان‌ شاء الله.

”شرط دوّم اين است که اينجا مسجد شود؛“

فرمود ”بارک الله.

”شرط سوم اين است که به‌قدر استطاعت، و لو يک کتاب شده، براي اجراي امر تو پسر پيغمبر بياورم. ولي خواهش می کنم برو درست را بخوان؛ آقاجان اين هوا را از سرت دور کن.“

دو مرتبه خنديد. مرا به سينه خود گرفت.

گفتم ”آخر نفرموديد اينجا را چه کسي می سازد؟“

فرمود ”يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ.“

گفتم ”آقاجان! من اين‌قدر درس خوانده‌ام، يعني دست خدا بالاي همه دست‌هاست.“

فرمود ”آخر کار می بيني. وقتي ساخته شد به سازنده‌اش از قول من سلام برسان.“

مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت و فرمود خدا خيرت بدهد.

بازگشت

من آمدم رسيدم سر جاده، ديدم ماشين راه افتاده [و درست شده است].

گفتم ”چطور شد؟“

گفتند ”يک چوب کبريت، زير اين سيم گذاشتيم؛ وقتي آمدي درست شد.“

گفتند ”با کي زير آفتاب حرف می زدي؟“

گفتم ”مگر سيد به اين بزرگي را با نيزه ده متري که دستش بود، نديديد؟ من با او حرف می زدم.“

گفتند ”کدام سيد؟“

خودم برگشتم ديدم سيد نيست. زمين مثل کف دست، پستي و بلندي نبود، هيچ‌کس نبود.

من يک تکاني خوردم. آمدم توي ماشين نشستم؛ ديگر با آنها حرف نزدم. به حرم مشرّف شدم؛ نمی دانم چطوري نماز ظهر و عصر را خواندم.

جمکران

بالأخره آمديم جمکران، ناهار خورديم. نماز خواندم. گيج بودم؛ رفقا با من حرف می زدند، من نمی توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران، يک پيرمرد يک طرف من نشسته و يک جوان طرف ديگر؛ من هم وسط ناله می کردم، گريه می کردم. نماز مسجد جمکران را خواندم؛ می خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، ديدم آقايي سيد که بوي عطر می داد، فرمود

”آقاي عسکري سلام عليکم.“

نشست پهلوي من. تُن صدايش همان تن صداي سيد صبحي بود. به من نصيحتي فرمود.

رفتم به سجده، ذکر صلوات را گفتم. دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم بپرسم شما اهل کجا هستيد، مرا از کجا می شناسيد؟ وقتي سر بلند کردم، ديدم آقا نيست.

به پيرمرد گفتم ”اين آقا که با من حرف میزد، کجا رفت، او را نديدي؟“

گفت ”نه.“

از جوان پرسيدم، او هم گفت، نديدم.

يک‌دفعه مثل اينکه زمين‌لرزه شد، تکان خوردم؛ فهميدم که حضرت مهدي—عجل الله فرجه—بوده است.

حالم به‌هم خورد. رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند. گفتند ”چه شده؟“

خلاصه، نماز را خوانديم، به سرعت به‌سوي تهران برگشتيم.

تهران

مرحوم حاج شيخ جواد خراساني را لدی الورود در تهران ملاقات کردم و ماجرا را براي ايشان تعريف کردم؛ خصوصيّات را از من پرسيد.

گفت ”خود حضرت بوده‌اند؛ حالا صبر کن. اگر آنجا مسجد شد، درست است.“

مدّتي قبل، روزي يکي از دوستان پدرش فوت کرده بود. به اتّفاق رفقاي مسجدي، او را به قم آورديم به همان محلّ که رسيديم، ديديم دو پايه خيلي بلند بالا رفته است.

پرسيدم گفتند ”اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي (ع) پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني میسازند، ولي اشتباه گفته بودند.“

وارد قم شديم، جنازه را باغ بهشت برديم و دفن کرديم. من ناراحت بودم. سر از پا نمیشناختم. به رفقا گفتم: تا شما میرويد ناهار بخوريد، من میآيم. تاکسي سوار شدم و رفتم سوهان‌فروشي پسرهاي حاج حسين آقا پياده شدم. به پسر حاج حسين آقا گفتم:

اينجا شما مسجد میسازيد؟

گفت: نه.

گفتم: اين مسجد را کي میسازد؟

گفت: حاج يدالله رجبيان.

تا گفت «يدالله»، قلبم به تپش افتاد.

گفت: آقا چه شد؟

صندلي گذاشت، نشستم. خيس عرق شدم، با خود گفتم «يدالله فوق أيديهم»، فهميدم حاج يدالله است. ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمیشناختم.

برگشتم به تهران به مرحوم حاج شيخ جواد گفتم.

فرمود: برو سراغش، درست است.

حاج يدالله

من بعد از آنکه چهارصد جلد کتاب خريداري کردم، به قم رفتم. آدرس محلّ کار پشم‌بافي حاج يدالله را پيدا کردم، رفتم کارخانه و از نگهبان پرسيدم.

گفت: حاجي رفت منزل.

گفتم: استدعا میکنم تلفن کنيد، بگوييد يک نفر از تهران آمده، با شما کار دارد.

تلفن کرد، حاجي گوشي را برداشت.

من سلام عرض کردم، گفتم: از تهران آمده‌ام، چهارصد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده‌ام، کجا بياورم؟

فرمود: شما از کجا اينکار را کرديد و چه آشنايي با ما داريد؟

گفتم: حاج آقا، چهارصد جلد کتاب وقف کرده‌ام.

گفت: بايد بگوييد مال چيست؟

گفتم: پشت تلفن نمیشود.

گفت: شب جمعه آينده منتظر هستم، کتاب‌ها را بياوريد منزل چهارراه شاه، کوچه سرگرد شکراللّهي، دست چپ، درب سوم (لازم به تذكّر است که اين آدرس، مال زمان سابق بوده که هم‌اکنون تغيير نام يافته است).

رفتم تهران، کتاب‌ها را بسته‌بندي کردم. روز پنج‌شنبه با ماشين يکي از دوستان به منزل حاج آقا در قم آوردم.

ايشان گفت: من اين‌طور قبول نمی کنم، جريان را بگو. بالأخره جريان را گفتم و کتاب‌ها را تقديم کردم. رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گريه کردم.

مسجد و حسينيه را طبق نقشه‌اي که حضرت کشيده بودند، حاج يدالله به من نشان داد و گفت: خدا خيرت بدهد، تو به عهدت وفا کردي.

اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبي (ع) که تقريباً به‌طور اختصار و خلاصه‌گيري نقل شد.

تکمله

نگارنده گويد [یعنی آیت الله صافی] اگرچه متن اين حکايت‌ها، بر معرّفي آن حضرت، غير از اطمينان صاحب حکايت به اينکه سيد معظّمي که نقشه مسجد را می کشيد و در مسجد جمکران با او سخن فرمود، شخص آن حضرت بوده است، دلالت ظاهر ديگر ندارد؛

امّا چنان‌که محدّث نوری  در باب نهم کتاب شريف نجم‌الثاقب شرح داده است، وقوع اين‌گونه مکاشفات و ديدارها، براي شيعيان آن حضرت، حدّاقل از شواهد صحّت مذهب و عنايات به‌واسطه يا بلاواسطه آن حضرت به شيعه است.

و به‌خصوص که مؤيّد به حکايات ديگري است که متن آنها دلالت بر معرّفي آن حضرت دارد. بعضي از آن حکايات در همين عصر خود ما واقع شده است و به ياري خداوند متعال در کتاب جديدي که مخصوص تشرّف‎هاي معاصرين است، در اختيار شيعيان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان— أرواحنا فداه—قرار خواهد گرفت. إِنْ‌شَاءَ‌اللهُ تَعَالَى وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللهِ.

برگرفته (با ویرایش) از کتاب پاسخ به ده پرسش: پیرامون امامت، خصائص و اوصاف حضرت مهدی عجل الله فرجه الشریف، اثر آیت الله لطف الله صافی گلپایگانی.

داستان در در یکی از پاورقی های پرسش چهارم درباره مکان حضرت مهدی در غیبت کبری نقل شده است.


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *