آقای معاونیان این داستان را بر منبر نقل کردند، در شب پنجم از دهه مهدویت، سال ۱۳۹۸ شمسی، در مرکز ولی عصر اصفهان (با کمی ویرایش): من خاطرم هست که شاید ۱۰ سال قبل، اولین سالهایی که در دههٔ جهانی مهدویت، جشنهای نیمه شعبان، به همت همین موسسه، در قائمیه منبر میرفتیم، قرار شد که هر سال از یک شخصیت مهدوی تقدیر شود. یک سال تقدیر شد از آن بزرگوار، شیخی که در مدرسه نیماورد (نیمآورد) [اصفهان] خدمت امام عصر رسیده بود. [احتمالا نام ایشان شیخ حیدرعلی مدرس اصفهانی است.]
من مکرر روی منبر این تشرف را نقل کردهام و جزء زیباترین تشرفاتی است که در عمرم شنیدهام. ببین اگر صاحبت را، عزیزم، طلبه، بشناسی، دیگر چه غم ز ایام؟ اگر صاحبت را بشناسی تا آخر عمر مستی. تا آخر عمر شادابی. چون میدانی حسابت با کیست.
شنیدهاید که مرحوم حاج آقا حسن امامی هم — صلواتی به روح ایشان تقدیم کنید — ایشان فرمودند که خود شیخ برای من نقل کرده است. البته من زمانی که اصفهان میآمدم، ایشان زنده بود. خودم میدیدم که کنار خیابان، در خیابان عبدالرزاق و … میایستاد برای تاکسی. این قدر آدم بیآلایشی بود. پیرمردی که صد سال عمر کرد. و بحمد الله شما هم بزرگداشتش را گرفتید.
اصل قصه را میدانید، که ایشان گفته است که من در مدرسه نیماورد بودم. زمستان بود. ۱۲-۱۳ سالام بیشتر نبود، نوجوان. در اصفهان برف آمد. برفهای قدیمِ عجیب و غریب. نیم متر برف آمد و به شدت سرد. چهارشنبه، همه طلبهها رفتند خانههایشان. اساتید هم رفتند. به قدری مدرسه سرد بود و برف بود که حتی خادم هم رفت.
برف در نیماورد، سرما و تنهایی
منزل ایشان در یکی از روستاها بوده است. اسم روستایشان را نمیدانم… [یکی از حضار اسم روستا را میگوید.] حبیب آباد… چقدر فاصله است با اینجا؟ فرض کنید ۱۰ کیلومتر، ۲۰ کیلومتر. من نوجوان و بچه، نرفتم. [من ماندم و] مدرسه، تنها، روز پنج شنبه بعد از ظهر. هیچ پولی ندارم. غذا ندارم. اتاق وحشتناک سرد است. هیچ چیز هم برای گرما ندارم.
یک مرتبه در زدند، در مدرسه را. رفتم در را باز کردم. دیدم پدرم است . واویلا، یک کپسول غضب.
گفت بچه نگفتم این راه رو انتخاب نکن؟ ببین چه کار کردی با خودت! من را خون جگر کردی. گفتم مُردی. کجایی در این برف و سرما؟ هر که را بزنی از خانه بیرون نمیآید. تو اینجا چه کار میکنی؟ هیچ کس در این مدرسه نیست. تُوی بچه در این مدرسه ماندی [برای چه]؟
چه بگویم؟ پدر است دیگر. سرم را انداختم پایین.
آمد در اتاق نشست، بعد از ظهر. فهمید از اوضاع که من نانی ندارم. چایی ندارم. هیچی ندارم. اتاق سرد. میلرزید و غر میزد.
نگفتم این کار را نکن؟ نگفتم بیا توی ده خودمان کار کن؟ برو سر زمین … .
گفت، گفت، گفت، گفت. من خون دل دارم میخورم. سرم را انداختم پایین. باباست دیگر. بابا زور هم که بگوید باید دستش را ببوسی.
کم کم آفتاب غروب کرد. باز هم غر میزد. میلرزید، غر میزد. نمیتوانستیم هم برویم. برف آمده بود، نمیتوانستیم برویم.
آفتاب که غروب کرد، همه جا تاریک شد، دست برنمیداشت از توبیخ کردن، طعنه زدن.
«خدایا، من دلم خونه. خدایا چه کنم؟ یا بقية الله!»
کسی در میزند
یک مرتبه دیدم در مدرسه را میزنند. کیه این وقت شب؟
بابام گفت «کیه؟»
گفتم «نمیدانم.»
گفت «بلند شو در را باز کن.»
رفتم با ترس. پشت در رسیدم. میترسیدم.
گفتم «کیه؟»
یک صدای دلنشینی گفت «در را باز کن.»
من ترسیده بودم.
گفتم «آقا در قفله.»
و واقعا زلفیاش (زنجیر پشت در) افتاده بود . آن در، یک لمی داشت که فقط بچههای مدرسه بلد بودند؛ که از آن طرف یک کاردی میدادند، میزدی زیر یک قسمتش، باز میشد.
یک مرتبه دیدم از لای درز کاردی آمد. گفتند
«اون جور که خودت بلدی بزن، باز میشه.»
احساس امنیت کردم. گفتم پس از خودمان است، هر که هست. با مدرسه آشناست. در را باز کردم.
دیدار
شب همه جا تاریک؛ مثل حالا نبود که همه جا چراغهای فلورسنت خایابانها باشد. دیدم تمام کوچه روشن است.
به به چی میبینم.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم … چه بگویم که غم از دل برود چون که تو آیی.
السلام عليك ايها المقدم المأمول.
تا دیدمشان، تمام وجودم غرق امنیت و آرامش شد.
لبخند زدند. به من سلام کردند. من جواب دادم. هنوز نمیدانم با که روبرو هستم.
فرمودند «این کیسهٔ پول را بگیر.»
یک کیسه پول دادند به من . بعد فرمودند
«وقتی رفتی داخل اتاق، بالای طاقچه یک شمع گچی هست، نصفه. آن را روشن کن، اتاقت گرم میشود. سلام من را به پدرت برسان. به پدرت بگو، من صاحب دارم، این قدر ملامتم نکن، این هم پول. بابات تو را طعنه میزد که پول نداری، بیکسی، گرسنهای، سرد است؟»
تا کیسه را دادند دست من و دستورشان را فرمودند، یک مرتبه دیدم نیستند. تمام کوچه تاریک است. نگاه کردم، دیدم حتی برف، رویش صاف است؛ جای پا نیست. تازه فهمیدم با که روبرو بودم. نشستم روی برفها. شروع کردم به گریه. گریه امانم نمیداد. لختی گریه کردم تا به خودم آمدم.
بازگشت
دیدم بابام صدا میزند «فلانی، فلانی!»
بلند شدم آمدم. چهرهام، تمام، خیس از اشک. آن کیسه دستم و حیران.
آمدم، گفتم «بله؟»
«کی بود دم در؟»
من همین طور دارم گریه میکنم.
«بچه چرا گریه میکنی؟ این چیه دستت؟»
«کیسه پول.»
«پول؟ کی داد؟»
ماندم چه بگویم.
«یه حرفی بزن.»
گفتم «آقا، امام زمان.»
پدرم بهتش زد.
«امام زمان این همه پول برایت آوردند؟»
گفتم «بله بابا. بعد هم به من گفتند، بهت بگم من صاحب دارم، این قدر به من طعنه نزن. اگه سردته الان گرمت میکنم.»
رفتم از بالا، آن شمع را برداشتم. تا روشن کردم، تمام اتاق، به معجزه، گرم شد.
بابام شروع کرد به گریه کردن.
صاحبمان را نمیشناسیم. اگر صاحبِ من، مهدی، هست، در پرتو تو چه غم ز ایام، یا بقیة الله! هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک … گرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک.
پانوشت
داستانی مشابه با این تشرف را آقای مسعود عالی در مورد سید ابوالحسن اصفهانی نقل میکنند و آن را به زندگی نامه ایشان اسناد میدهند. مطابق نقل ایشان داستانی مشابه برای سید ابوالحسن در نوجوانی، هنگامی که از روستای خودشان، مدیسه، برای تحصیل علوم دینی به مدرسه صدر اصفهان رفته بود.
0 دیدگاه