آقای معاونیان چنین نقل کردند (با مختصری ویرایش): اواخر عمر مرحوم استاد آقای آشیخ باقر علم‌الهدی بود، رضوان الله تعالی علیه. من به مناسبتی رفته بودم دیدن ایشان. صحبتی پیش آمد از این طرف و آن طرف.

احوال شیخ محمدباقر علم الهدی

ایشان در زمان طلبگی، طلبه خیلی خیلی مجد و کوشایی بود. به حدی که دو مرجع آن زمان، مرحوم گلپایگانی و مرعشی، به هم طلبه‌ها می‌گویند درس بخوانید. به ایشان گفته بودند، آقا دیگر درس نخوان. از بس فشار روی خودش می‌آورد، گفته بودند دیگر در این حد جایز نیست، درس نخوان. این‌قدر مرد جدیّی بود. در زمانی که این نرم‌افزارهای کامپیوتری نبود، ایشان چهل هزار حدیث را با دستش، فیش‌برداری کرده بود و نگاشته بود. حاصلش هم این کتابِ “خورشید اسلام چگونه درخشید؟ است، که برای همه مفید است. این کتاب را بگیرید و بخوانید. یک دور معارف حدیثی اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین است.

در منبر تک بود. از نظر من مسلّم، مجتهد بود. این اواخر من خدمتشان بودم—یارا بهشت صحبت یاران همدم است—از این طرف و آن طرف صحبت شد. به من فرمودند که فلانی …

عنایت امام زمان به شیخ محمدباقر علم الهدی – به نقل آقای معاونیان

بیماری و مشکلات

چون ایشان اواخر، ده سال شاید قبل از رحلتشان، مریضیی گرفت، سردرد وحشتناک عجیبی، بدتر از میگرن که دیگر نمی‌توانست منبر برود. با این که شاید جزء نفرات نادرِ عالمِ منبرِ ایران بود. [همین که] می‌نشست روی منبر، حالش طوری خراب می‌شد که زمین می‌خورد. ایشان ترک منبر کرد. دکترها گفتند، اصلا نمی‌شود منبر بروی. و نمی‌توانست منبر برود. ایشان هیچ کار دولتی و چیز خاصی هم که نداشت.

فرمودند فلانی من … خانم ایشان هم که خدا رحمت کند، صبیه مرحوم آقای موسوی دررودی، سرطان گرفت. مصیبت بالای مصیبت. فرمودند که خانمم سرطان داشت و من هم به این وضع. پسر هم نداشت ایشان.

روزی در خانه نشسته بودم. خانمم به من گفتند که حاج آقا!

گفتم بله.

گفتند دو کیلو سیب‌زمینی لازم داریم برای ناهار ظهر.

من گفتم چشم.

بی‌پولی

نگاه کردم دیدم در جیبم یک قران پول ندارم—خیلی محترم بود—یک قران پول ندارم. یک اتاقی داشتند [در آن] مشغول کارش و مطالعاتش بود.

یک کشوی میزم را کشیدم بیرون. دیدم پر است. میلیونها تومان سهم امام. از همه‌ی مراجع هم اجازه دارم که به قدر زندگی خودم مصرف کنم. می‌توانم به اجازه مرجعم، به اندازه یک کیلو سیب‌زمینی از این میلیونها تومان بردارم. گفتم نمی‌کنم. کشو را بستم.

گاهی می‌آیند، هستند، کسانی به بندۀ آخوند می‌گویند این پول پیش شما. ببینید کی در کجا به چه چیزی نیاز دارد، شما به تشخیص خودتان بدهید. شما وکیل مطلق از طرف من. صرف هر چیزی صلاح می‌دانید، بکنید. ایشان فرمودند یک کشوی میزم را کشیدم بیرون، دیدم از این پولهاست، زیاد. که کسی که پول را گذاشته، گفته آقا صرف هر چیز که عشقت است [بکن]. به هر کی دوست داری، خودت یا دیگران بده. دیدم این را هم نمی‌کنم. چون او هدفش چه بود؟ هدفش این بود که مثلا فقیری، گرفتاری، کسی [بگیرد]. یقین دارم که اگر خودم، بردارم راضی است. اما نمی‌کنم. بستم.

این کشو [دیگر] دیدم، همه، سهمِ سادات است. من سید نیستم. آن [کشوی دیگر] صدقات است. گفتم نه. صدقه چرکِ کف دست مردم است. بستم. با خودم فکر کردم چه کنم. آبرو و عزت هم داشت. به خانمم نمی‌توانم بگویم نه که.

قرض کردن که برنیفتاده

با خودم فکر کردم، قرض کردن که برنیفتاده. ائمه قرض می‌کردند. این سبزی‌فروش سر کوچه میدان شهدای ما—در کوچه آتش‌نشانی ایشان می‌نشستند، میدان شهدا—بیست سال است، ده سال است ما را می‌شناسد. همه شهر می‌شناسند. حالا من اگر الان عبایم را بندازم بروم بگویم فلانی دو کیلو سیب‌زمینی بده، بعد که کشید، بگویم پول همراهم نیست، فردا می‌آورم. او که نمی‌گوید نه. قرض هم که حرام نیست. ائمه هم قرض می‌کردند. گفتم راهش همین است.

عبایم را انداختم به دوشم. دیدید منزل ایشان یک طرفش در کوچه اصلی است، یک طرف [دیگر] که ایشان رفت و آمد می‌کرد آن کوچه پشتی است که دو متری است. باریک است. آقای آشیخ باقر علم الهدی به من گفت—باید صاحبت را بشناسی، که طرف حسابت کیست—عبایم را انداختم به دوشم آمدم توی همین کوچه باریک منزلمان. داشتم می‌رفتم طرف سبزی‌فروش که به او این طوری بگویم.

انقلاب روحی

یک مرتبه بهم برخورد. وسط کوچه، مریض [هم] هستم، گریه‌ام گرفت. گفتم

یا ابن الحسن، یا صاحب الزمان، هر سیستمی، هر اداره‌ای، هر نهادی برای خودش یک بازنشستگی دارد، یک بیمه‌ای دارد. شما می‌دانید که من عمرم را در طلبگی [گذاشته‌ام]، سعی کرده‌ام تنبل نباشم. خوب درس بخوانم و خوب درس بدهم…

آقایان طلبه‌ها، ایشان در اوج مریضی‌اش، هر صبح، بعد از نماز صبح، دو درس کفایه می‌داد. در اوج مریضی‌اش، سنگین‌ترین درس حوزه را می‌داد.

… حالا درست است که من به این وضع بیفتم؟ که من با این سنم و با این ریشم و … بروم از سبزی‌فروش برای دو کیلو سیب‌زمینی قرض بگیرم؟

وسط کوچه زار زار گریه کردم و برگشتم. گفتم اصلا هیچ چیز نمی‌خوریم. برمی‌گردم به زنم می‌گویم ندارم، حوصله‌اش را هم ندارم، هیچ چیز هم نمی‌خوریم. هر چه هست بیار بخوریم.

از کوچه بیرون نیامدم. کوچه دومتری منزلشان که بعضی از شماها دیده‌اید. که اگر کسی داخل این کوچه می‌آمد من می‌دیدم دیگر. هیچ کس از کوچه تو نیامده است، من هم بیرون نرفتم. در کوچه‌ای که هیچ‌کس نیست… . برگشتم بروم در خانه. در را بسته بودم دیگر. دیدم یک پاکت لای در است.

یعنی چه؟ من از کوچه بیرون نرفتم. کسی هم نیامد توی کوچه. این را چه کسی گذاشت؟ الان هم من در را بستم. از آن طرف هم، از داخل منزل، که نمی‌توانند پاکت را بگذارند.

با کنجکاوی پاکت را باز کردم. نگاه کردم، دیدم یک رقم وحشتناک داخل این پاکت است. از زیادی. روی پاکت هم نوشته جناب آقای فلانی.

که ایشان به من می‌گفت فلانی، من ده سال است منبر نمی‌روم. از زمانی که منبر می‌رفتم، بیشتر در زندگی‌ام خرج می‌کنم و کم نمی‌آورم.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن، که خواجه خود هنر بنده‌پروری داند.


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *