آیت الله وحید خراسانی بر منبر فرمود: در زمان مرحوم سید، مرحوم آسید ابوالحسن، اتفاق افتاد. یک سید اصفهانی، مشرف شد به عراق. این سید رفت در حرم حضرت سیدالشهدا. متوسل شد؛ که امام سیدالشهدا را ببیند یا امام زمان را ببیند.
هر چه نالید به جایی نرسید.
بالاخره آن طلب جد، آخر، کار خودش را میکند.
شب جمعهای بود. دیگر بیچاره شد. بعد از آن روزگار توسل و گریه و زاری درمانده شد. پاسی از شب جمعه گذشت. سید به قدری ناراحت شد که این حاجت برآورده نشد و باید برگردم به اصفهان.
عمامهاش را از سرش برداشت؛ انداخت روی ضریح سیدالشهدا.
با کمال ناراحتی گفت سیادت من هم مال شما. دیگر رفتم. برای همیشه خداحافظ.
حالا با آن حال پریشان که کارد به استخوان رسیده [است].
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ
از حرم سیدالشهدا بیرون آمد. تا از حرم بیرون آمد برخورد به یک آقایی.
دیدار
آن آقا پرسید کجا میری؟
تا گفت کجا میری، تمام ناراحتیها برطرف شد.
اینجور است آن نفس.
بعد فرمود بیا با هم به زیارت ابوالفضل العباس برویم.
او جلو افتاد، من هم کنارش. رسیدیم به بازار.
یک نگاهی به من کرد؛ گفت چرا سرت برهنه است؟
گفتم؛ داستان من این است. متوسل شدم به سیدالشهدا، دیر زمانی است. یا خودش رو ببینم یا ولی عصر را.
فرمود اول برو به آن دکان.
رو کرد به صاحب مغازه. فرمود چند متر شال سبز به این سید بده.
او هم پارچه را قطعه کرد. شال سبز به من داد؛ به سر خودم پیچیدم.
بعد فرمود اما دیدن سیدالشهدا برای تو ممکن نیست. ولی دیدن صاحبالزمان ممکن است.
این کلمه را گفت؛ وارد شدیم در حرم حضرت عباس. بعد که وارد شدیم، زیارت کرد. من هم زیارت کردم. زیارت ما که تمام شد، بیرون آمدیم.
به من فرمود برگردیم به زیارت سیدالشهدا.
برگشتیم آمدیم. وارد حرم شدیم. تا وارد حرم شدیم مؤذن، بالای مأذنه، اذان نماز صبح را گفت.
نماز جماعت آقای سید ابوالحسن
بعد به من یک نگاهی کرد؛ فرمود آقای سید ابوالحسن نماز میخواند برو به او اقتدا کن..
مرحوم سید اصفهانی، فقیه نبیل!
گفت من رفتم؛ پشت سر سید صفها بسته بود. ایستادم به نماز.
دیدم خود این آقا آمده است، جلو آسید ابوالحسن ایستاده، نماز میخواند.
متحیر ماندم که یعنی چه؟ از یک طرف، این آقا به من میفرماید برو پشت سر سید ابوالحسن اقتدا کن. از آن طرف، خودش، مقابل سید، فرادی نماز میخواند. متحیر بودم؛ سید سلام نماز را داد.
رفتم که آن آقا را پیدا کنم؛ هرچه گشتم، خبری نبود.
آمدم به کفشداری. گفتم همچه شخصی دیدید؟ که بود؟
گفت خبری نداریم.
گفتم بروم از آن بزاز بپرسم. از او، سراغ بگیرم.
آمدم؛ دیدم تمام بازار بسته است. دکانی باز نیست. آن وقت فهمیدم که این کسی که به او برخوردم، که بود.
این است قلب عالم امکان. به یک اشاره، خود آن دکان را به اراده میسازد. خبری نبوده. نیمه شب مغازهای باز نبوده [است]. به یک اراده، آن پارچه را ایجاد میکند. عمامهٔ سر سید را درست میکند.
افسوس که ما عمرمان گذشت؛ نه کسی را شناختیم که منه الوجود. نه کسی را شناختیم که به الوجود.
برگرفته از سخنان آیت الله وحید خراسانی با کمی ویرایش.
پانوشت
این داستان را شیخ علی اکبر نهاوندی نیز در العبقری الحسان، مسکه ۳۴، با عنوان تشرف عالم اصفهانی نقل کرده است.
0 دیدگاه