سرآشپز مضیف حرم عسکریین (مهمانسرای حرم)، پس از اینکه تصمیم میگیرد خدمت در حرم را ترک کند، در رویا، خدمت امام زمان میرسد. آقای معاونیان داستان را از شیخ سيف الغامدي، امام جماعت و مسوول فرهنگی حرم عسکریین آن نقل میکنند. (ظاهرا صحیح شیخ سيف العائدی است) ایشان در دیداری که با شیخ سیف در سامرا داشتند از زبان او شنیدند که گفت:
حکایت عجیبی اینجا اتفاق افتاده است.
گفتم شنو حكاية؟ (یعنی چه حکایتی؟)
سرآشپز مضیف
قصه این است. ما اینجا در مطبخ، در مضیف حضرت عسکری، یک سرآشپز داریم. عراقی است. منزلش در سماوه است (یا یکی دیگر از شهرها)، که فاصله دارد تا سامرا. شاید سماوه گفت. الان تردید کردم. گفت هر دو هفته اینجا آشپزی می کرده است. مضیف، الان، ظهر هم غذا میدهد؛ صبح هم غذا میدهد؛ شب هم غذا میدهد.
گفت سرآشپز بود. دو سه سال اینجا کار میکرد. هر ١۵ روز، یک شب، میتوانسته به خانهاش در آن شهر برود و برگردد. جدیدا زن و بچهاش خسته شده بودند که آخه ما زندگی نداریم؛ بچهها پدر میخواهند و … .
آمد گفت زن و بچهام خسته شدهاند و من اجازه میخواهم [بروم]. فکر دیگری بکنید. کس دیگری [پیدا کنید]. ما سه سال اینجا آشپزی کردیم. به عنوان خدمت، به عنوان ارادت. هر چه بود، انجام وظیفه کردیم. دیگر خودم هم خسته شدهام از دوری زن و بچهام.
هر چه گفتیم کار لنگ میماند. ما کسی را نداریم.
گفت دیگر من خسته شدهام.
دیدیم حق دارد واقعا. زن و بچهاش و خودش واقعا خسته شدهاند.
گفتیم خوب اشکال ندارد. ما شی (یعنی طوری نیست). برو.
رویای صادقه
شبی که قرار بود صبح آن، برود، در آسایشگاه خدام، یک ساعت به اذان صبح، این [سرآشپز] بلند شد از خواب. شروع کرد به گریه کردن. سرش را میکوبید به دیوار و خودش را میزد. به سر و صورت خود میزد.
هر چه که گرفتندش که چرا خودت را میزنی؟
مرتب میگفت ویلی! ویلی! وای بر من! چقدر من بیحیایم!
خلاصه… تا آرامش کردند. پرسیدند چیه؟
گفت من میخواستم بروم دیگر. الان که خوابیدم آقا ولی عصر را خواب دیدم. به من فرمودند
فلانی نرو! کار لنگ میماند. اینجا بمان!
گفتم آقا شما که خبر دارید. زن و بچهام خستهاند. دیگر من سه سال انجام وظیفه کردم خدمت شما. به زوار شما. خودم هم خسته شدم.
على خاطري
به لهجه عراقی—که اگر میخواستند فصیحش را بگویند، میفرمودند مثلا، لاجلي لا تذهب— به عراقی فرمود
على خاطري لا تروح (لا تطلع)! به خاطر من نرو!
این قدر من بیشرم هستم—برای این خودش را میزد—گفتم
آقا به خاطر شما هم راه ندارد. باید بروم. خسته شدهام. به زن و بچهام چه بگویم؟ بگویم به خاطر شما؟
برای این خودش را میزد که وای بر من که امام به من رو زدند. گفتند على خاطري. لاتطلع على خاطري. گفتم نه باید بروم.
بعد که گفتند به خاطر من نرو و من باز هم قبول نکردم. گفتند
اگر کسی در خانه خودت به مهمانی بیاید. سر سفره بنشیند. تو که آشپزی میگذاری بروی؟
گفتم نه.
فرمود این همه زوار پدر و مادر و جد من، هر روز ظهر دارند میآیند. غذا ندارند. کجا داری میروی؟ یاالله!
دیدم خود حضرت دشداشه عربیشان را به کمرشان گره زدند. سر دیگی را گرفتند. گفتند
یاالله! سر دیگ را بگیر.
من مردد بودم، که بازویم را گرفتند و یک فشار دادند، گفتند
یاالله! سر دیگ را بگیر! یک طرفش را من گرفتهام. یک طرفش را تو بگیر!
سر دیگ را با هم بلند کردیم، بیدار شدم.
مانده که مانده.
بعد شیخ سیف الغامدی میگفت که حاج آقا! آن بازویی که حضرت در خواب گرفتند فشار دادند، الان قدرتی دارد که سنگینترین دیگها را با یک دست بلند میکند.
على خاطري لاتطلع! على خاطر الحسين، بیایید بروید خدمت کنید!
0 دیدگاه