داستانی است از تشرف جوانی روستایی که بدون اینکه از اهل علم باشد، پس از وفات پدرش که روحانی روستایی بود، به جای او می‌نشیند، به سوالات شرعی آنها جواب می‌دهد و … و روزی ناگهان پشیمان می‌شود. این داستان به نقل از آقای سید محسن میرباقری از آقای وحید در ادامه می‌آید. مشابه این داستان را آقای فائق در یک سخنرانی نقل می‌کنند. این داستان از این جهت که شخصی بدون اهلیت در منصبی شرعی قرار می‌گیرد. شباهتی به داستان سید محمد قاضی دزفولی و مرد جولا دارد.


آیت‌الله وحید، حفظه الله تعالی، داستانی را نقل کردند که البته من یک‌بار از ایشان در دوره دبیرستان، روی منبر، شنیدم. ایشان به منبر می‌رفت. چند سال پیش، شاید سه یا چهار پنج سال پیش، دقیق یادم نیست، به محضر ایشان رسیدیم. درخواست کردم این داستان را مجددا بفرمایند.

یکی از علماء که ایشان می‌گفتند من از استادم و او از استادش، دو یا سه واسطه. سومی، به نظرم مرحوم استهباناتی (اصطهباناتی) – اینطور که شنیدم – حالا دقیق‌ترش را باز باید بپرسیم، از مراجعی بودند که در تهران زندگی می‌کردند. ایشان یک داستانی را نقل کردند، با دو واسطه یا سه واسطه، رسیده به آیت‌الله وحید. داستان باید برای حدود مثلا هشتاد سال پیش باشد.

آمده‌ام پیش شما درس بخوانم

حالا یکی از مراجع، در حد مرجعیت که معمولا هم دیگر زمان‌بندی می‌شود کارهایشان، می‌گوید در منزل بودم، در زدند. خودم رفتم پشت در. خود این هم یک مساله‌ای است. جوانی روستایی به من سلام کرد. گفت

حضرت آیت‌الله! من آمده‌ام پیش شما درس بخوانم.

گفتند: «چه می‌خواهید بخوانید؟»

گفت: «شرایع.»

شرایع یک کتاب فقهی است که در حوزه می‌خوانند. عربی است، مثل توضیح المسایل منتها با یک دقت‌های خاصی و به زبان عربی. قبل از اینکه لمعه بخوانند طلبه‌ها، آن را می‌خوانند. یا می‌خواندند. حالا شاید کم‌تر.

گفتند: «من آمده‌ام شرایع بخوانم.»

گفتم: «خب، خیلی خوب است. تشریف بیاورید.»

قرار گذاشتیم. از فردا سر ساعت معین آمد. هر روز ما یک ساعت به او درس می‌دادیم.

مطالعه نکردید

مدتی گذشت. یک روز به من گفت

«استاد، شما مطالعه نکرده به درس آمدید.»

گفتم: «از کجا می‌گویید؟ برای چی مطالعه نکنم؟»

گفت: «شما یک ازدواج موقت کرده‌اید. همسرتان کتابتان را قایم کرده که وقتتان را به خودش اختصاص بدهد. شما هم مطالعه نکرده. آمدید.»

من جا خوردم.

گفتم: «از کجا این را می‌گویی؟»

گفت: «دوستی دارم. او به من گفته که آقا مطالعه نمی‌کند، و این داستان را او برای من بیان کرده است.»

چطور با آن آقا دوست شدی؟

می‌گذرد. می‌گوید من دیگر در فکر بودم. فردا که این آقا آمد، گفتم:

«از کجا با آن آقا دوست شدید؟»

گفت: من یک داستانی دارم. پدر من از علماء یکی از روستاهای شاهرود بود. شاهرود تا تهران حدود ۴۰۰ کیلومتر فاصله دارد. من هم کنار دست پدرم بودم. دیگر به سن و سالی هم رسیده بودم. پدرم مساله می‌گفت، نماز جماعت می‌خواند، مسایل مالی، زکات را می‌گرفت و به فقرا می‌داد و امثال اینها.

پدرم از دنیا رفت. مردم روستا به جایی دسترسی نداشتند و به من گفتند

جای پدر بیا، نماز بخوان، مساله بگو.

گفتم من درس نخوانده‌ام. پدرم حوزه رفته درس‌خوانده است.

گفتند دیگر شکست نفسی نکن. ولد العالم نصف العالم.

آن‌ها اصرار و ما هم بدمان نیامد. دیگر رفتیم جای پدرم. نماز می‌خواندیم. لباس پدر و عمامه پدر را به سر می‌کردیم و مساله می‌گفتیم. اگر هم جایی نمی‌دانستم، یک جوابی همین طور باید جور می‌کردم و می‌دادم. ولی خب نگران هم بودم.

تنبه

گذشت یه مدتی. دیگر خانه‌ای هم داشتیم و یک باغی هم تهیه کردم. [روزی] رفتم دم آینه. دیدم در صورتم موهای سپید پیدا شده است. تکان خوردم.

گفتم تو داری چه می‌کنی؟ با دین خدا بازی می‌کنی؟ می‌دانی چه کار داری می‌کنی؟ تو مساله می‌گویی برای مردم.

آن موقع هم که این رساله‌ها در دسترس نبود. معمولا یک کتابهایی بود، فتاوایی بود، گاهی هم مساله می‌خواستند، می‌فرستادند؛ مکتوب؛ یک کسی باید برود، بیاید، جواب بدهد. خلاصه، خیلی جاها به ظن و گمان خودش مسایل الهی را می‌گفته است.

می‌گفت من متحول شدم؛ یک‌دفعه تصمیم گرفتم.

خیلی مهم است. این‌که آدم یک‌باره برای خدا تصمیم بگیرد. حالا ما از یک گناه می‌خواهیم بگذریم سخت است؛ واقعا هم سخت است. این تصمیم گرفته از مال و منال و عزت و احترام دیگران و موقعیتش – بالاخره در روستا همه‌کاره بود – از همه این‌ها بگذرد. از همه دنیای خودش.

می‌گوید مردم را جمع کردم. گفتم

مردم! من روز اول به شما گفتم که من درس نخوانده‌ام. الان هم پشیمانم. شما بروید یک روحانی درس‌خوانده بیاورید، مسایلتان را از اول بپرسید.

اینها فکر کردند من دارم شوخی می‌کنم. ناز می‌کنم. دیدند نه، من جدی‌ام و واقعا دیگر نمی‌خواهم بیایم، خلاصه عصبانی شدند، گفتند

پس چرا ما را سر کار گذاشتی؟

دیگر خلاصه بدگویی و احیانا کتک و این حرفها. شرایط بگونه‌ای می‌شود که این دیگر نمی‌تواند آنجا بماند.

زدن به راه

می‌گوید آمدم با همسرم خداحافظی کردم. گفتم شما را به خدا می‌سپارم. این خانه و اینها ببینید خدا چه برای شما می‌خواهد. من دیگر اینجا جای ماندن ندارم. من رفتم.

با یک دست لباس که تنم بود از روستا آمدم بیرون. زدم به سمت تهران حرکت کردم. نه جایی سراغ دارم بروم. نه چیزی دارم. هیچی! غم عالم دل من را گرفت.

دو جهت داشت. یک جهتش این‌که همه‌اش فکر می‌کردم جواب خدا را چه بدهم؟ مثل حر که یک‌دفعه برگشت وقتی آمد به سمت امام حسین. می‌گویند مناجات می‌کرد می‌گفت اللهم انی أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِيَائِكَ. خدای من دل اولیاء‌ تو را لرزاندم. این هم همین طور. یک‌دفعه می‌گوید خدای من با دین تو بازی کردم.

می‌گوید من همه‌اش در این حال و هوا بودم و ناراحت که دیدم آقایی کنار من دارد راه می‌رود. دیگر به فکرم هم نیامد که این آقا کجا بود؟

با لبخند سلام کرد. بعد سوال کرد – فرمودند که –

چته؟ خیلی ناراحتی؟

گفتم نه خودم می‌دانم و خدای خودم.

گفت نه به من بگو. من می‌توانم کمکت کنم.

من ماجرا را برایش گفتم.

با لبخند به من گفتند

غصه نخور! تو توبه کردی، خدا گناهان تو را بخشید. امور زندگی‌ات را هم به خدا بسپار. خدا درست می‌کند.

می‌گفت همین که ایشان به من گفت غصه نخور، تمام غم از دلم زایل شد. نشاط به من دست داد. تمام شد هرچه بود.

می‌خواهی درس بخوانی؟

همراه آقا رفتیم. چیزی نگذشت که به شهر رسیدیم. حالا چهارصد کیلومتر راه، یک‌دفعه دیدیم در تهران هستیم.

به من گفتند حالا می‌خواهی درس بخوانی؟

گفتم بله.

گفتند برو در خانه‌ی آیت‌الله، مرجع تقلید، شاید مرحوم استهباناتی، بگو که من آمده‌ام درس بخوانم. بگو به تو شرایع درس بدهد.

من آمدم در خانه شما. گفتم و شما قبول کردید. از خانه شما که رفتم بیرون. آقا باز منتظر من بودند به من فرمودند

حجره می‌خواهی؟

حجره یعنی خوابگاه‌های طلبگی.

گفتم بله چه بهتر از این.

آوردند مرا در مدرسه مروی. گفتند

آقای فلانی متصدی این مدرسه است. برو بگو به تو حجره بدهد.

من آمدم گفتم آقای فلانی! – نشان دادند در صحن مدرسه بود – آقا من حجره می‌خواهم. درس می‌خوانم. مثلا شرایع می‌خوانم. طلبه‌ام.

گفتند چه خوب. بهترین حجره‌ای که ما داشتیم، تازه خالی‌شده. مال شما.

اصلا حالا کسی را که نشناخته حجره نمی‌دهند. شما دیدید در خوابگاه‌های دانشجویی خیلی دنگ و فنگ دارد. خوابگاه طلبگی هم همین است.

من رفتم در حجره. دیگر آقا هم از آن روز می‌آیند، زندگی من را تامین می‌کنند. کاری هم داشته باشم، حاجتی داشته باشم برآورده می‌کنند. من در دنیای خودم، همه عشقم آقا هست و درسم. دیگر از همه چیز جدا شده‌ام و یادم رفته اصلا.

خواهش استاد

این استاد، یک‌دفعه به خودش می‌آید. می‌گوید من فهمیدم جریان چیست. دیگر هوای این شاگرد را خیلی داشتم. با مراقبت مطالعه می‌کردم، درس می‌دادم، تا اینکه یک روز به دلم چیزی افتاد. از شاگردم یک خواهشی کردم. گفتم

خب ما این همه درس دادیم به تو. یک خواهشی بگویم عمل می‌کنی؟

گفت بله

گفتم از این آقایی که دوست تو است، ازش یک تقاضا بکن از طرف من. بگو استاد من گفته، یک‌دفعه به من وقت بدهید، بیایم شما را زیارت کنم. هر کجا شما بگویید، هر چقدر شما بگویید و هر زمانی که شما بگویید. بگویید پنج دقیقه، بگویید یک دقیقه ….

گفت چیزی نیست. من تا حالا هرچه از ایشان خواسته‌ام، نه نگفته‌اند.

رفت و دیگر ما هم‌دل در دلمان نبود که چه اتفاقی می‌افتد.

فردا آمد. دیدم یک حال دیگری است. در دنیای دیگری سیر می‌کند و متحول شده است.

گفتم چه شد؟

گفت شما باعث شدی که من فهمیدم، چه گوهری را به دست آوردم. دیروز تا رفتم لب باز کنم، درخواست شما رو بگویم، برای اولین بار یک نگاهی به من کردند. نگذاشتند من حرف بزنم. فرمودند

به استادت بگو کاری را که تو کردی، ایشان انجام بدهند تا من به دیدنشان بیایم. آن کار تو را انجام بدهند، ما می‌آییم به دیدنشان.

کما اینکه به دیدن این جوان، خود آقا آمدند. این بنده خدا اصلا در در این فکر‌ها نبود.

سرانجام جوان

دیگر می‌آمد تا یک مدتی، باز هم‌ درس می‌خواند. ولی من دیگر یک مراقبت دیگری نسبت به او داشتم. یک حال و هوایی دیگری هم خودم داشتم.

روزی آمد و در زد. رفتم دم در. دیدم که همین آقا است.

گفتم بفرمایید.

گفت نه، امروز دیگر نمی‌آیم. فقط آمدم با شما خداحافظی کنم.

چرا؟

یکی از یاوران حضرت از دنیا رفته است. حضرت ماموریت دادند که من جای او باشم. ضمنا، هرچه لازم بود به ما آموختند. دیگر نیازی به این درس و بحث هم نداریم ما.

این علم الیقینی که خدا می‌دهد به بندگان خودش. علم التقوی و الیقین.

آن استاد می‌گفت، این حرف را زد، دیدم کسی نیست.

حالا دیگر این بنده خدا چه به سرش آمده که یک‌دفعه یک همچین موهبتی را از دست داده است.

جوان روستایی که توبه کرد به نقل از دکتر میرباقری

پی نوشت

ودیوی این نقل در کانال رسمی دکتر سید محسن میرباقری در یوتیوب موجود است.

در این داستان اشارتی به جلالت کتاب شرایع است. در تشرفی از آقای مرعشی نیز نقل‌شده است که امام زمان از این کتاب تمجید کرده‌اند به این بیان که تمام آن مطابق واقع است مگر برخی مسائل. بنگرید به توصیه‌های امام زمان به آيت اللّه مرعشی در مسجد سهله.


1 دیدگاه

راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 4, 2023 در 11:43 ب.ظ

[…] جوان روستایی که به جای پدر نشست […]

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *