در کتاب احیاگر حوزهی خراسان (ص ۴۰۶-۴۰۸) داستانی از تشرف میرزا مهدی اصفهانی در منزل آسید ابوالحسن اصفهانی نقل شده است. داستان از قول حاج ماشاءالله رحیمپور از کربلایی محمد از میرزای تسبیحسازان است. این داستان، متضمن تشرف خود میرزای تسبیحسازان هم هست، البته بدون اینکه امام را در آن وقت بشناسد. نقل مذکور (با اندکی ویرایش) چنین است: آقای حاج ماشاءالله رحیمپور—که در سالهای جوانی، زمان میرزای اصفهانی را درک کرده—رویدادی قابل تأمل را به یاد میآورد:
یک شخصی بود به نام کربلایی محمد، که بسیار مؤمن بود و آخرکاری، شاگرد ما شد. دو سه مرتبه، خدمت امام زمان رسیده بود. یک روز آمد، گفت: حاج ماشاء الله! ما خمس جمع میکردیم با میرزای تسبیحسازان (پدر همین فیروزهچیها)، میدادیم به خانهی آمیرزا مهدی اصفهانی.
یک دفعه خمس جمع کردیم، یک مقداری زیادتر بود و ما هم شعورمان کمتر بود، گفتیم ببریم این را به خود آقا سید ابوالحسن بدهیم. از این جا رفتیم خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی.
ملاقات با سید ابوالحسن اصفهانی
وقتی رسیدیم، در حیاط، چند نفر بودند.
گفتند: کاری دارید، بگویید!
گفتم: نه! من باید خدمت خود آقا برسم!
ما را بردند نزد خود آقا. وقتی که رفتیم-من بودم و میرزای تسبیحسازان- وقتی رفتیم، وجوه شرعی را تقدیم کردیم، آن وجه نسبت به آن زمان، خیلی زیاد بود. آقا سید ابوالحسن گفتند:
برای چه آوردید این جا؟ چرا به میرزا مهدی اصفهانی ندادید؟
گفتیم: آمدیم تا مستقیما به خودتان بدهیم!
آقا سید ابوالحسن، به من گفتند: شما باش!
و به تسبیحسازان گفتند: تو برو پشت پرده!
میرزای تسبیحسازان رفت پشت پرده. وقتی آمد، دیدم که رنگش سفید شده!
و هرچه میگفتم که چه شده، میگفت: هیچ.
بعد از رحلت میرزا مهدی
آمدیم مشهد، تا زمانی که میرزا مهدی اصفهانی، سر حمام، رحلت فرمودند. در آن موقع، قدغن بود که میت را دفن کنند. چون غروب بود، نگذاشتند دفن کنیم. رفتیم حرم. تا صبح، هیأتیها جمع شدند و سینه زدند و صبح که آفتاب درآمد، ما آمدیم پشت پنجره.
آفتاب افتاد توی چشمم. رفتم بخوابم. یکی از پشت سرم دست زد، دیدم تسبیح سازان است.
سلام کردم.
گفت: کربلایی محمد! چه طوری؟ یادت هست روزی که رفتیم خدمت آسید ابوالحسن و به من گفت: برو پشت پرده؟
وی در ادامه گفت:
خدا شاهد است! رفتم، دیدم میرزا مهدی، دو زانو نشسته و رنگش هم پریده. یک آقایی هم نشستهاند و میرزا مهدی، تندتند سؤال میکند و ایشان هم پاسخ میدهند…. من در آن هنگام هیچ نفهمیدم که امام زمان علیهالسلام هستند.
وقتی سؤالات پایان یافت، من جلو رفتم و به ایشان گفتم:
آقا! این وجوه را آوردم برای شما!
گرفتند. و فرمودند:
تا وقتی که من زندهام، این مطلب را برای کسی نقل نكن.
0 دیدگاه