شیخ علیاکبر نهاوندی در العبقری الحسان در جلد ۲، عبقریه ۱۰ (در معجزات ولی عصر) مسکه ۱۹ (ص ۴۸۴) حکایتی را نقل میکند از میرزا هادی [بجستانی] از سید عبد الله قزوینی که شبی به همراه همسرش در مسجد سهله به حضور امام مشرف میشوند.
در این باب است که عیال آقا سید عبد الله قزوینی آن حضرت را در مسجد سهله میبیند و میشناسد.
ایضا آقای آقا میرزا هادی – سلمه الله تعالی – ما را از سید جلیل نبیل، سید عبد الله قزوینی حکایت نمود که در صبیحه پنجشنبه، یازدهم صفر الخیر سنه هزار و سی صد و چهل و چهار (۱۳۴۴ ق) گفت:
شب چهارشنبه در مسجد سهله
در سنه هزار و سی صد و بیست و هفت (۱۳۲۷ ق) با اهل و عیال به عتبات مشرف گشتیم.
روز سهشنبه به مسجد کوفه مشرف شدیم. رفقا خواستند به نجف اشرف مشرف شوند. من گفتم:
خوب است شب چهارشنبه به جهت اعمال به مسجد سهله رویم و روز چهارشنبه به نجف مشرف شویم.
قبول کردند. به خادم گفتیم؛ رفت و شانزده الاغ به عدد رفقا اجاره کرد. گفتند:
ما شبانه در این بیابان سیر نمیکنیم.
بالاخره اجرت همه مالها را داده، سه نفر زن همراه داشتیم. به سمت مسجد سهله روانه شدیم و الاغهای یدکی همراه ما بود.
نماز مغرب و عشا را به جماعت در مسجد ادا کردیم و مشغول دعا و گریه شدیم، یکمرتبه ملتفت شدیم ساعت از دو گذشته، خوف مفرط بر من عارض شد که چگونه با سه نفر زن، به تنهایی و با مکاری عرب غریب، در این شب تاریک به کوفه برگردیم و سالی بود که عطیه نامی بر حکومت، یاغی شده، راهزنی میکرد.
توسل به امام زمان
پس با نهایت اضطراب قلبا به ولی عصر- عجل الله فرجه – متوسل گردیده، روی نیاز و دل پر سوز به سوی آن مهر عالم افروز نمودم. یکمرتبه به مقام مهدی علیهالسلام که وسط مسجد است، چشم انداخته، آن مقام کریم را روشنتر از طور کلیم دیدیم و روانه شدیم.
دیدیم سید بزرگواری، با کمال مهابت، وقار و نهایت جلال و بزرگی در محراب عبادت نشسته است.
پیش رفتیم، دست مبارک آن سرور را گرفته، بوسیدیم. خواستم بر پیشانی نهم؛ دست خود را کشید و نگذاشت.
مشغول دعا و زیارت شدم. چون به نام همایون امام صاحبالزمان سلام میکردم، جواب میفرمود:
من از این مطلب برآشفتم که من به امام سلام میکنم، این آقا جواب میگوید، یعنی چه؟
و گویا در آن مقام شریف صد چراغ و قندیل آویز از روشنی و انوار است.
سفارش به اکبر کبابیان و درخواست حوائج
سپس روی مبارک به ما فرمودند که
به اطمینان دعا بخوانید. به اکبر کبابیان سفارش کردم شما را به مسجد کوفه برساند و برگردد؛ آنها را شام بدهید.
تا این را شنیدم، مانوس شدم. التماس دعا کردم و سه حاجت خواستم:
یکی آنکه تنگدستیم رفع شود. دوم، خاکم کربلا باشد. این دو را قبول فرمودند. سوم، فرزند صالحی خواستم.
قسم یاد فرمود که این امر به دست ما نیست.
سید میگوید: ساکت شدم و نگفتم شما از خدا بخواهید. چون در اول جوانی، زن پدری داشتم، دختر خوبی از او در خانه بود که به من نمیدادند و میخواستند به شخص مالداری بدهند. من در بالای سر امام ثامن علیهالسلام دعا کردم این دختر را به من بدهند دیگر از خدا اولاد نمیخواهم. این قضیه در خاطرم بود، لذا مانع از اعاده سوال و اصرار گردید.
آن گاه عیالم پیش آمد و سه حاجت خواست: یکی، وسعت، دیگر آنکه زیر دست من به خاک رود. سوم، آنکه مشهد مقدس یا کربلای معلا مدفن او باشد. همه را اجابت فرمود و چنین هم شد، در مشهد مقدس فوت شد و خودم او را به خاک سپردم.
زن دیگری همراهمان بود، پیش آمد و سه مطلب، عرض حاجت کرد؛ یکی، شفای عروسش، فرمود: آن را جدم موسی بن جعفر شفا عطا خواهد فرمود. دوم، دولت برای فرزندش و سوم، طول عمر برای خودش. همه را اجابت و قبول فرمود و چنان شد.
عروسش در کاظمین شفا یافت و خودش نود و پنج سال عمر کرد.
پرسیدم: فعلا چند سال است، فوت کرده؟
گفت: تقریبا پنج سال است، فوت کرده. معلوم شد بعد از قضیه بیش از بیست سال باقیمانده و فعلا پسرش از متمولین تجار است و اسم برد که در خاطر حقیر ضبط نشده است.
شناختن امام پس از واقعه
سید گفت: بعد از دعا و زیارت چون پا را از مقام مهدی علیهالسلام از عتبه بیرون نهادیم، عیالم گفت:
دانستی این سید بزرگوار که بود؟ شناختی؟
گفتم: نه!
گفت: حضرت حجت علیهالسلام بود.
از دهشت، رو برگرداندم، دیدم جز یک فانوس که آویزان است، از آن انوار به قدر صد چراغ، اثری نیست. تاریکی و ظلمت، عالم را فرا گرفته و از آن سید بزرگوار، علامتی نیست. دانستم آن روشناییها از اثر جبین منیر آن سرور بوده است.
اکبر بهاری
کنار مسجد آمدیم، جوانی نزد من آمد و گفت:
هر وقت فارغ شدید، ما شما را به مسجد کوفه میرسانیم.
گفتم: تو چه کسی؟
گفت: اکبر بهاری.
خیلی در وحشت افتادم و دلم تنگ شد. خیال کردم میگوید: بهایی.
گفتم: چه میگویی؟ بهایی یعنی چه؟
گفت: من در همدان در محله کبابیان نشستهام، از قریه بهار که یکی از قرای همدان است و حضرت مستطاب، عالم سالک و بدر مسالک، آقا میرزا محمد بهاری از آن قریه است.
سپس شناختم و مانوس شدم، گفتم:
آن سید بزرگوار را شناختی؟
گفت: نشناختم، لکن دیدم خیلی جلیل است. به من امر فرمود شما را به مسجد کوفه برسانم و از مهابت آن سرور، نتوانستم حرفی بزنم و فورا قبول کردم.
گفتم: آن سرور حضرت صاحبالامر علیهالسلام بود و علایم آن را گفتم.
آن جوان به وجد آمد.
وقتی خواستیم مراجعت کنیم، آن جوان و رفقای او که چهار نفر بودند، پیاده در رکاب ما به راه افتادند؛ با آنکه قریب به دوازده الاغ، فارغ بود و کرایه همه را داده بودم و همراه داشتیم؛ اصلا هیچ کدام، قدمی سوار نشدند و از شوق امر امام علیهالسلام پروانهوار دور رکاب ما میرفتند.
چون به جامع کوفه رسیدیم، به امر امام علیهالسلام، شام حاضر کرده، همه آنها را شام دادیم.
0 دیدگاه