در کتاب صحیفه رضویه تالیف سید مرتضی مجتهدی سیستانی (ص ۱۳۲) داستان تشرفی نقل‌شده است که در آن دو دانشجوی آمریکایی در جستجوی حقیقت به مشهد مقدس می‌رسند و طی جریانی به دیدار امام رضا و ظاهرا امام زمان مشرف می‌شوند. این داستان ذیل عنوان «یک جریان بسیار مهم یا مهربانی حضرت امام رضا علیه‌السلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه به دو جوان مسیحی» آمده است.

در برخی نسخه‌های الکترونیکی کتاب عبارت چنین است:

«در کتاب «آفتاب ولایت» می‌نویسد: شخصی مورد اطمینان برایم نقل کرد که در مشهد مقدس، منزل یکی از دوستان، …»

در حالی که در نسخه چاپی عبارت چنین است:

«شخصی که مورد اطمینان می‌باشد گفته است: در مشهد مقدس، منزل یکی از دوستان …».

در کتاب آفتاب ولایت ص ۱۳۷ ذیل عنوان «نمونه‌ای از ولایت تکوینی امام رضا (علیه‌السلام)» آمده است:

«شخصی مورد اطمینان برایم نقل کرد که در مشهد مقدس و منزل یکی از دوستان …»

داستانی که در دو کتاب نقل‌شده ظاهرا عینا یکی است. کتاب آفتاب ولایت برگرفته از سخنرانی‌های آقای مصباح یزدی است (به کوشش آقای حیدری). از مجموع این قرائن بر می‌آید که ناقل اصلی قصه آقای مصباح یزدی است که از شخصی مورد اطمینان خود نقل می‌کند. ما در ادامه داستان را از کتاب آفتاب ولایت نقل می‌کنیم اگر چه نقل صحیفه رضویه هم تفاوت چندانی ندارد.


نقل آفتاب ولایت

احساس خلا

شخصی مورد اطمینان برایم نقل کرد که در مشهد مقدس و منزل یکی از دوستان، با دو دانشجوی امریکایی که زن و شوهر بودند، ملاقات کردم. برای آن دو، داستان شگفت آوری رخ‌داده بود که به تقاضای میزبان، آن داستان را برای ما نقل کردند.

آن دو جوان امریکایی گفتند: وقتی‌که ما در یکی از دانشگاه‌های امریکا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلا می‌کردیم.

با اشاره به سینه‌اش گفت: احساس می‌کردم که این جا خالی است، سپس گمان کردم که این کمبود، ناشی از غریزه جنسی است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلا پر می‌شود؛ از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم؛ اما پس از ازدواج نیز آن خلا پر نشد و همچنان آن کمبود را در خود احساس می‌کردیم.

از این امر سخت ناراحت شدم و با این‌که به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلی به او نشان نمی‌دادم و گاهی حتی حوصله صحبت کردن با او را هم نداشتم. روزی برای عذرخواهی به او گفتم:

اگر گاهی می‌بینی که من حال خاصی دارم و از تو دوری می‌گزینم، گمان نکنی که علاقه‌ای به تو ندارم؛ بلکه این ناراحتی و افسردگی و احساس خلا از دوران دانشجویی در من بوده و تا کنون رفع نشده است و هر از چندگاه بدان مبتلا می‌شوم.

همسرم گفت: اتفاقا من نیز چنین حالتی دارم.

پس از گفت و گو، پی بردم که این احساس خلا درونی، درک مشترک هر دوی ما است؛ در نتیجه تصمیم گرفتیم برای رفع آن، چاره‌ای بیندیشیم.

در جستجوی معنویت و حقیقت

در آغاز بنا گذاشتیم که بیش‌تر به کلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسائل معنوی بپردازیم تا شاید آن خلا برطرف شود. ارتباطمان را با کلیسا و مسائل معنوی گسترش دادیم و در آن زمینه، کتاب‌هایی را نیز مطالعه کردیم؛ اما آن خلا و عطش معنوی رفع نشد.

چون شنیده بودیم که در کشورهای شرقی، به ویژه چین و هندوستان، مذاهبی وجود دارند که مردم را به ریاضت و انجام تمرین‌های ویژه‌ای برای رسیدن به حقیقت دعوت می‌کنند، تصمیم گرفتیم به آن کشورها سفر کنیم، و چون چین، از دیگر کشورهای شرقی، به آمریکا نزدیک‌تر است، ابتدا به چین سفر کردیم.

در چین، از مسوولان سفارت آمریکا خواستیم کسانی را که در آن کشور در زمینه مسائل معنوی و ریاضت سرآمدند، به ما معرفی کنند و آن‌ها شخصی را به ما معرفی کردند که گفته می‌شد رهبر روحانیان مذهبی چین و بزرگ‌ترین شخصیت معنوی آن کشور است. با کمک سفارت، موفق شدیم نزد او برویم و با راهنمایی و کمک او مدتی به ریاضت مشغول شدیم؛ اما کمبود معنوی و خلا درونی مان برطرف نشد.

از چین به تبت رفتیم. در آن جا و در دامنه‌های کوه هیمالیا معبدهایی بود که عده‌ای در آن‌ها به عبادت و ریاضت می‌پرداختند. به ما اجازه دادند که به یکی از معبدها راه یابیم و مدتی را به ریاضت بپردازیم. ریاضت‌هایی که آن جا متحمل می‌شدیم، بسیار سخت بود؛ از جمله چهل شب روی تختی که روی آن، میخ‌های تیزی کوبیده بودند می‌خوابیدیم.

پس از گذراندن مدتی در آن جا و انجام ریاضت‌ها و عبادت، باز احساس کردیم خلا درونی ما همچنان باقی است.

از آن جا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان فراوانی تماس گرفتیم و مدتی در آن جا به ریاضت پرداختیم؛ اما نتیجه نگرفتیم و مایوس شدیم.

سرانجام این تصور در ما پدید آمد که اصلا در عالم، واقعیتی وجود ندارد که بتواند خلا درونی انسان را اشباع کند.

ورود به مشهد

ناامیدانه تصمیم گرفتیم از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس امریکا رهسپار شویم. از هندوستان به پاکستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبی یافتیم که نمونه آن را تاکنون مشاهده نکرده بودیم.

در وسط شهر، ساختمانی جالب و با شکوه با گنبد و گلدسته‌های طلا که پیوسته انبوهی از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب کرد. پرسیدم:

این جا چه خبر است و این مردم چه دینی دارند؟

گفتند: این مردم مسلمانند و کتاب مذهبی آنان قرآن است و در این شهر و این ساختمان یکی از رهبران مذهبی آن‌ها که به او امام می‌گویند، دفن شده است.

پرسیدم: امام کیست و چه می‌کند؟

گفتند: امام (علیه‌السلام)، انسان کاملی است که به عالی‌ترین مراحل کمال انسانی رسیده است و او با رسیدن به آن مقام، دیگر مرگی ندارد و پس از رخت بر بستن از دنیا نیز زنده است. مسلمانان چون چنین اعتقادی دارند، به زیارت امامشان می‌روند و با عرض ادب و احترام حاجت می‌خواهند و امام (علیه‌السلام) نیاز آن‌ها را برآورده می‌سازد.

گفتم: قسمت‌های برجسته‌ای از قرآن را برای ما نقل کنید.

گفتند: در یکی از آیات قرآن آمده است که هر چیزی خدا را تسبیح می‌گوید.

آن سخنان برای ما معمایی شد که چطور با این‌که امام آن‌ها مرده است، باز او را زنده می‌دانند و افزون بر این معتقدند که همه چیز، حتی کوه‌ها و درختان، خدا را تسبیح می‌گویند!

باور نکردیم و تصمیم گرفتیم برای تماشا وارد مشهد رضوی شویم.

در صحن، یکی از خادمان که وسیله‌ای شبیه چماق با روکش نقره در دست داشت، وقتی متوجه شد ما خارجی هستیم، از ورودمان به صحن جلوگیری کرد و گفت: ورود خارجی‌ها ممنوع است!

گفتم: ما چندین هزار کیلومتر در دنیا سفر کرده‌ایم و به اماکن گوناگون وارد شده‌ایم و هیچ کجا به ما نگفتند که ورود خارجی ممنوع است. چرا شما از ورود ما جلوگیری می‌کنید؟ قصد ما فقط تماشای این محل است و نیت بدی نداریم.

هرچه اصرار کردیم، فایده‌ای نداشت و از ورود ما جلوگیری کردند.

ناامیدی و گریستن

ما با ناراحتی از آن جا دور شدیم و در آن حوالی روبه روی مسافرخانه‌ای لب جوی آب نشستیم و مدتی من به فکر فرو رفتم که نکند در عالم حقیقتی باشد که در این جا نهان است و ما نمی‌شناسیم؟ اگر در این جا خبری باشد و آنان ما را راه ندهند تا از آن آگاه شویم، برایمان سخت حسرت‌آور و رنج‌آور است که با آن همه زحمت، تلاش و تحمل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم.

بی‌اختیار گریه‌ام گرفت و مدتی گریستم.

ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که آن شخص مدفون یا امام و انسان کامل است و آن‌ها راست می‌گویند یا دروغ می‌گویند و او انسان کامل نیست. اگر آن‌ها راست بگویند و به واقع او زنده است و بر همه‌جا احاطه دارد، خودش می‌داند که ما به دنبال چه هدفی، این همه راه آمده‌ایم و باید ما را دریابد و اگر آنان دروغ می‌گویند، ضرورتی ندارد به تماشای آن جا برویم.

دست‌فروش

همین طور که اشک می‌ریختم و خود را تسلی می‌دادم، دست‌فروشی که تعدادی آیینه، مهر و تسبیح در دست داشت، نزدم آمد و به انگلیسی و با لهجه شهر خودمان گفت:

چرا ناراحتی؟

سربلند کردم و جریان را برای او گفتم که ما برای کشف حقیقت به چندین کشور سفر کرده‌ایم و سال‌ها ریاضت کشیده‌ایم و اکنون که به این جا آمده‌ایم، به حرم راهمان نمی‌دهند.

گفت: ناراحت نباش! برو. راهتان می‌دهند!

گفتم: الآن ما به آن جا رفتیم و راهمان ندادند.

گفت: آن وقت اجازه نداشتند.

من در آن لحظه، فکر نکردم که چطور آن دست‌فروش به انگلیسی آن هم با لهجه محلی با من حرف می‌زند و از کجا خبر دارد که پیش‌تر خادمان حرم اجازه نداشتند ما را راه دهند و اکنون اجازه دارند، و چرا من راز دلم را برای او گفتم.

بازگشت به حرم

سرانجام به سوی حرم راه افتادیم و وقتی به در صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد.

پیش خود گفتم: شاید ما را ندیده است.

برگشتیم و به او نگاه کردیم؛ اما او عکس العملی نشان نداد.

وارد صحن شدیم و به راهرویی رسیدیم که جمعیت انبوهی از آن جا وارد حرم می‌شدند. ما نیز همراه جمعیت وارد راهرو شدیم. فشار جمعیت ما را از این‌سو به آن‌سو می‌کشاند تا این‌که به در حرم رسیدیم؛

اما ناگهان من احساس کردم که اطرافم خالی است و هرچه جلو رفتیم، پیرامونم خلوت‌تر می‌شد و بدون مزاحمت و فشار جمعیت به پنجره‌های ضریح مقدس رسیدم و مشاهده کردم که درون ضریح شخصی ایستاده است.

بی‌اختیار تعظیم و سلام کردم.

آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا داد و فرمود:

چه می‌خواهی؟

من هرچه پیش‌تر در ذهنم بود، یکباره از ذهنم رفت و هرچه خواستم بگویم که چه می‌خواهم، چیزی به ذهنم نیامد. فقط یک مطلب به ذهنم آمد و در محضر حضرت گفتم و آن این بود که

من شنیده‌ام در قرآن آمده است: همه موجودات خدا را تسبیح می‌گویند!

وقتی آن مطلب را عرض کردم، فرمود:

به تو نشان می‌دهم.

تسبیح موجودات

بعد بی‌اختیار از حرم بیرون آمدم. باز احساس کردم که پیرامونم خلوت است و کسی مزاحم من نمی‌شود. خداحافظی کردم و از حرم خارج شدم؛ اما مبهوت مانده بودم.

وقتی از حرم خارج، و به صحن وارد شدم، حالتی به من دست داد که می‌شنیدم هرآن چه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان تسبیح می‌گویند. با مشاهده این صحنه، دیگر چیزی نفهمیدم و بی‌هوش بر روی زمین افتادم.

پس از به هوش آمدن خود را در اتاقی بر روی تختی دیدم که عده‌ای آب به صورتم می‌ریختند تا به هوش آیم.

پس از آن واقعه، من متوجه شدم که در عالم حقیقتی وجود دارد و آن حقیقت در این جا است و انسان می‌تواند به مقامی برسد که مرگ و زندگی برای او یکسان باشد و مرگ نداشته باشد و همچنین پی بردم که قرآن راست می‌گوید که همه چیز تسبیح‌گوی خدا است.

متن کتاب صحیفه رضویه تالیف سید مرتضی مجتهدی سیستانی

پی نوشت

آیه‌ای که در متن به آن اشاره‌شده است آیه ۴۴ سوره اسراء است:

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لَٰكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ۗ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا

برای توضیحاتی پیرامون این آیه بنگرید به مقاله هم‌نوایی در و دیوار با دعای امام زمان.


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *