نویسنده کتاب برکات حضرت ولیعصر به نقل از العبقری الحسان مینویسد (تیترها از ماست):
بازماندن از قافله
حاج ملا هاشم صلواتی سدهی میفرمود: در یکی از سفرهایی که به حج مشرف میشدم، شبی از قافله عقب ماندم به طوری که نتوانستم خود را به ایشان برسانم و در آن بیابان (صاحب قضیه اسم آن جا را میگفت، ولی ناقل فراموش کرده است) گم شدم.
اگر چه صدای زنگ قافله را میشنیدم، ولی قدرت نداشتم که خود را به آنها برسانم. خلاصه در آن شب گرفتار خارهای مغیلان هم شدم. لباسها و کفشهایم پاره و دست و پایم مجروح شد، به طوری که قدرت حرکت نداشتم. با هزار زحمت کنار بوته خاری، دست از حیات شستم و بر زمین نشستم. از بس خون از پاهایم آمده بود، خسته شده بودم و پاهایم حالت خشکیدگی پیدا کرده بودند.
از طرفی به خاطر عادت داشتن به اذکار و اوراد، مشغول خواندن دعای غریق و سایر ادعیه شدم. تا نزدیک اذان صبح که ماه با نور کمی طلوع میکند و اندک روشنایی در بیابان ظاهر میشود، در همان حال بودم.
سوار عرب
در آن حال صدای سم اسبی به گوشم خورد و گمان کردم یکی از عربهای بدوی است، که به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال بازماندگان قافله آمده است. از ترس سکوت کردم و در زیر آن بوته خار خود را از سوار مخفی میکردم. اما او بالای سرم آمد و به زبان عربی فرمود:
حاجی قم.
از ترس جواب نمیدادم.
سر نیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود:
سرم را بلند نمودم و سلام کردم. ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند:
چرا خوابیدهای؟ چه ذکری میگفتی؟
جریان را کاملا برای او شرح دادم.
فرمود: برخیز تا برویم.
عرض کردم: مولانا، من ماندهام و پاهایم به قدری از خارها مجروح شده که قدرت بر حرکت ندارم.
فرمود: باکی نیست. زخمهایت هم خوب شده است.
به سختی حرکت کردم و یکی دو قدم با پای برهنه راه رفتم.
فرمودند: بیا پشت سر من سوار شو.
چون اسب بلند و زمین هم هموار بود، اظهار عجز نمودم.
فرمود: پایت را بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو.
پا بر رکاب گذاشتم و دستش را گرفتم. از تماس دستش، لذتی احساس نمودم که دردهای گذشته را فراموش کردم و از عبایش بوی عطری استشمام نمودم که دلم زنده شد. اما خیال کردم که یکی از حجاج ایرانی میباشد که با من رفیق سفر بوده است، چون بیشتر صحبت ایشان از خصوصیات راه و حالات بعضی مسافرین بود.
در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد.
فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده میکنی منزل حاجیان و رفقای شما است.
اسم صاحب قهوهخانه را هم فرمود و ادامه داد که نزدیک قهوهخانه آبی است. دست و پایت را بشوی و جامهات را از تن بیرون آور و نمازت را بخوان. همین جا باش تا همراهانت را ببینی.
قهوهخانه
پیاده شدم و دست بر زانوهایم گرفتم، تا ببینم آثار خستگی و جراحت باقی است و حالم بهتر شده که در این حال از سوار غافل ماندم. وقتی متوجه او شدم، اثری از او ندیدم.
به قهوهخانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا کردم. آن مرد تعجب کرد. من شرح جریان را برای او گفتم. او متاثر شد و بسیار گریه کرد و خدمتهای زیادی نسبت به من انجام داد.
وقتی جامهام را بیرون آوردم، خون بسیاری داشت، اما زخمی باقی نمانده بود فقط در جای آنها پوست سفیدی مثل زخم خوب شده، مانده بود.
عصر فردا، کاروان حجاج به آن جا رسید. همین که همراهان مرا دیدند، از زنده بودن من بسیار تعجب کردند و گفتند ما همه یقین کردیم که در این بیابانها ماندهای و به دست عربهای بدوی کشتهشدهای.
در این هنگام قهوهچی، داستان آمدن مرا برای ایشان نقل کرد.
وقتی آنها قصه رسیدنم را شنیدند، توجهشان به حضرت بقیه الله روحی فداه زیاد شد.
1 دیدگاه
راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 4, 2023 در 11:45 ب.ظ
[…] تشرف حاج ملا هاشم صلواتی سدهی در سفر حج […]