آیت الله وحید خراسانی بر منبر فرمود:

فقه این مذهب بر اساس روایات است. روایت هم دو جهت دارد: یک سند، یک دلالت. کلید دلالت روایات، علم اصول است . کلید سند روایات، علم رجال است.

در علم رجال پایه گذار دو امر است: یکی توثیق خاص و یکی توثیق عام. پایه گذار توثیق عام، صاحب این قضیه ای است که الان می گویم و او ابوجعفر محمد بن قولویه که رکن ارکان مذهب حق است. مقام علمی او این است. توثیق او در رجال کامل الزیارات، سند تمام فقهای مذهب، در استنباط است. این مقام صاحب این قضیه است. 

خود او می گوید: سالی که قرامطه، حجر الاسود را از جای خودش برداشتند و بعد در فصل حج بنا بر این شد که حجرالاسود را به جای خودش برگردانند، من در آن سال بار سفر بستم که بروم به مکه.

سفر حج به قصد زیارت ولی عصر

ناقل قضیه همچو شخصیتی است. کسی که تمام فقها، جمیع علما در ظرف هزار سال، متفق بر علم و وثاقت اویند، خود او می گوید: رسیدم به بغداد. وقتی که وارد بغداد شدم مبتلا به مرضی شدم که قدرت حرکت ديگر از من گرفته شد. دیدم که از چنین فیضی محروم شدم؛ چون خبر داشتم که آن کسی که حجر الاسود را به جای خودش می گذارد، منحصراً امام زمان است.

خاصیت حجر این است که اگر از جای خودش برداشته شد دیگر ممکن نیست در مقام، مستقر شود الاّ به دست امام زمان. در زمان حجّاج حجر الاسود از جای خودش منتقل شد. دستی كه نصب كرد، زين العابدين بود.

گفت: چون خبر داشتم كه آن كس كه اين حجر را به جای خود خواهد گذاشت، ولی عصر است، به عشق دیدار او آمدم به مكه بروم، در بغداد اين چنین زمین گیر شدم.

نامه و نائب

ابن هشام را به نیابت انتخاب کردم، گفتم تو برو به مکه چون من قدرت رفتن ندارم. یک نامه به تو می دهم. تو مترصد باش، ببین آن وقتی که حجرالاسود را می آوردند، آن کسی که حجر را به جای خودش می گذارد و مستقر می شود او کیست؟ وقتی او را دیدی به هر قدرتی که در توان داری کاری کن که به او برسی، این نامه مرا به او برسانی .

ابن هشام گفت به نیابت ابا جعفر ابن قولویه از بغداد حرکت کردم برای تشرف به حج. روز هشتم بنا شد حجر الاسود را به مقام برگردانند. من عده ای را انتخاب کردم که به وسیله آن عده خودم را به رکن برسانم، ببینم حجر به دست چه کسی نصب می شود.

دیدم حجرالاسود را با تشریفات آوردند. اعیان و اشراف آمدند، بزرگان قوم. هر کسی دست برد حجر را برداشت و گذاشت به مقرش؛ حجر برگشت.

همه درمانده شدند.

ناگهان دیدند جوانی اصفر اللون، بر چهره اش خالی است. چه قیافه ای، چه رخساری! اسم او اسم پیغمبر خاتم؛ کنیه او کنیه خاتم. شکل و شمایل او، شکل و شمایل رسول اعظم.

گفت: ناگهان دیدم این جوان پیدا شد؛ تمام صفوف باز شد. همه به این طرف و آن طرف افتادند بی اختیار.

آمد و سنگ را برداشت، گذاشت در محلش؛ سنگ آرام گرفت.

تا گذاشت سنگ را، برگشت.

آنها که افتاده بودند پا شدند. آن غوغا تمام شد.

من هم پشت سرش دوان دوان رفتم كه خودم را به او برسانم.

او آهسته می رفت اما من می دویدم، به جوری که مردم تصور کردند من دیوانه شدم. راه را باز می کردند و من دوان دوان و او آرام آرام.

تا رسید به جایی که احدی نبود الا من و او.

پیام امام

آنجا ایستاد و گفت

”هات ما معک.“ آنچه كه همراه توست بده.

من دست کردم نامه ابن قولویه را بیرون آوردم، دادم به دستش.

هنوز نامه را باز نکرده فرمود

به او بگو، امسال سال مرگ تو نیست. از این مرض بهبودی پیدا می کنی. سی سال دیگر آماده باش. سال سی ام بعد از امسال سال مرگ توست. 

این است لوح محفوظ خدا. این است آن نورالله ی كه لا يخبوا؛ به تمام عالم وجود محیط.

نامه ابن قولویه را باز نکرده، خوانده و تمام آجال و مقدارت عالم همه زیر نظر اوست و بعد خبر می دهد تو از این مرض به سلامت در می آیی و سی سال دیگر هم می میری.

سال سی ام شد؛ ابن قولويه آماده مرگ شد.

به او گفتند تو بلایی و مرضی نداری؟

گفت این امر قابل برگشت نیست؛ خبری که او داده محقق است.

همان سال ابن قولويه رفت.

ولی عصر اين است.

شب و روز عالم به او وابسته است. همه عالم هستی، دور محور وجود او می گردد.

برگرفته از بیانات آیة الله وحید خراسانی در دیدار جمعی از دانشجویان دانشگاه سبزوار (۵ تیر ۱۳۹۱)

تکمله

  • این حکایت را میرزای نوری در کتاب نجم ثاقب به عنوان حکایت ۵۳ ام، از کتاب خرایج قطب راوندی (ج ۱ ص ۴۷۵-۴۷۸) نقل کرده است.
  • در نقل مذکور ابن هشام می گوید که [پس از شنیدن پیغام امام] از دهشت و هیبت او، زبانم از کار افتاد و قدرت حرف زدن نداشتم تا اینکه از نظرم غائب شد.

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *