آقای معاونیان این داستان را بر منبر تعریف کردند (با کمی ویرایش): آیت الله العظمى انصاری بودند، صاحب رساله، سی و پنج سال قبل در اهواز. یک رفیقی ما داشتیم. اهوازی بود. طلیه بود. میگفت من اوائل طلبگیام، میرفتم پیش آیت الله عظمی انصاری—یک مرجع تقلید بسیار بامعنویتی بود. با همان لهجه اهوازی گفتم
آقا میشود امام زمان را دید؟
بعد دیدم چشمان آقا پر اشک شد. فرمودند که
ها پسرم!—با همان لهجه اهوازی—میشه دید. گاهی دو تومنی هم میده.
آیت الله انصاری
بعد به گریه افتادند. من اصرار کردم که چی بود این دو تومنی؟
گفتند هیچی.
گفتم نه باید بگید! یک حرفی بود توش.
درد دل با امام زمان
گفتند بله. من جوان بودم. نوزده سالم بود. رفیقم بیست و یک سالش بود. او رفت زن گرفت. بعد از مدتی زنش باید زایمان میکرد، به پول آن زمان دو تومن. آمد به من مجرد گفت
زنم باید زایمان کند. دو تومن پول لازم دارم. نداری به من قرض بدی؟
من هم رویم نشد بگویم ندارم. یک آدم متأهل، برای زن باردار، برای زایمان، رو به من زده [است].
از ناراحتی رفتم کنار کارون توی اهواز. داشتم قدم میزدم که من باید چه کار کنم این به من رو زده؟ همین طوری گفتم
یابن الحسن من چه کار کنم؟ این رفیقم، جوابش را چی بدم؟ زشته آدم زن و بچهدار به من رو زده.
یک مرتبه دیدم یک اسبی آمد. نگاه کردم دیدم حجت بن الحسناند. یک دو تومنی گذاشتند کف دست من و رفتند.
0 دیدگاه