حسین کریمی قمی در کتاب آیینه اسرار داستانی را از قول شیخ مرتضی حائری یزدی نقل میکند از باز ماندن شیخ اسماعیل جاپلقی از قافله و رسیدن در راه به استخر و قهوهخانهای که بعدها معلوم میشود کسی از وجود آن اطلاع نداشته است. مولف آیینه اسرار نقل خود را به این ترتیب ارجاع میدهد: تلخیص از نسخه خطی خاطرات و کتاب سر دلبران، ص ۱۵۱.
مرحوم آیتالله حائری نوشتهاند:
آیتالله حاج شیخ اسماعیل جاپلقی که از شاگردان درجه اول مرحوم پدرم [شیخ عبدالکریم حائری یزدی] بودند، دو بار برایم نقل کرد که در سال ۱۳۴۲ قمری، با پدرم راهی مشهد شدم. ده روز طول کشید تا از جاپلق به تهران رسیدیم. از تهران تا مشهد در آن زمان یک ماه راه بود.
وقتی به شاهرود رسیدیم، قرار بر این شد که قافله دو روز توقف کند. روز اول لباسهای پدرم را شستم و ایشان به حمام رفتند، و روز دوم لباسهای خودم را شستم و حمام رفتم. از حمام که بیرون آمدم، اول شب بود. در حال خستگی مجبور به حرکت شدم. سوار بر مرکب شده و حرکت کردیم. مقداری که راه پیمودیم با خود اندیشه کردم که ساعتی کنار جاده بخوابم تا رفع خستگی شود و سپس خود را به قافله برسانم.
خواب ماندن از قافله
به محض اینکه پیاده شدم و دراز کشیدم خوابم برد، آنگاه که بیدار شدم دیدم که آفتاب رویم را گرفته و خستگی بر طرف شده است؛ در همین حال دو نفر که به طرف شاهرود میرفتند پیدا شدند، یکی از آنها به من گفت:
راه از این طرف است، و یک جهت را نشان داد.
چند دقیقه که از آن راه رفتم، استخر آبی پیدا شد که در جنب آن قهوهخانهای بود و درختان با صفایی در آن وجود داشت.
داخل قهوهخانه رفتم و یک چایی خوردم؛ چون دو چای سه شاهی بود و من فقط دو شاهی داشتم، چای دیگر را که آورد گفتم:
بیش از دو شاهی ندارم.
قهوهچی گفت: باشد به همان دو شاهی دو چای بخور.
سیر سریع
از قهوهخانه خارج شدم. چند دقیقه دیگر راه آمدم و به منزل بعد رسیدم؛ دیدم قافله تازه به آنجا رسیده است، پدرم از الاغ پیاده شده و خود را به دیوار تکیه داده بود و هنوز داخل منزلی که برای قافله ترتیب داده بودند نشده بود. آنها تمام شب راه آمده بودند و حال آنکه من به چند دقیقه به آنها رسیدم.
وقتی داستان را برای پدرم نقل کردم او گفت:
آن شخص امام زمان علیهالسلام بوده است.
مرحوم آقای حائری نوشته از آقای جاپلقی پرسیدم:
آیا کسی از وجود قهوهخانه واستخر آب در آن منطقه اطلاع داشت؟
گفت: ابدا.
0 دیدگاه