شیخ علیاکبر نهاوندی در العبقری الحسان در جلد ۲، عبقریه ۱۰ (در معجزات ولی عصر) مسکه ۳۳ دو تشرف از شیخ علیاکبر روضهخوان تبریزی نقل کرده است یک بار در مسجد کوفه و یک بار در حرم امام رضا. البته ایشان ظاهرا از قرائن به این نتیجه رسیده است که خدمت امام زمان رسیده است.
در این باب است که آقا شیخ علیاکبر روضهخوان تبریزی آن حضرت را میبیند ولی نمیشناسد.
جناب آقا میرزا هادی – ایده الله تعالی – از شیخ جلیل فاضل نبیل، شیخ علیاکبر روضهخوان حکایت کرد که گفت: من دو مرتبه خدمت حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف شدم.
تشرف در مسجد کوفه
مرتبه اول؛ شبی در مقام حضرت صادق (علیهالسلام) در مسجد کوفه خسته شده بودم و از شدت گریه، گویا پوستی به صورت کشیده بودم. به دیوار مسجد، سمت حرم مسلم (علیهالسلام) تکیه داده بودم.
در دل آن شب تار نظر افکندم، ناگاه چند قدم دورتر از مقام در فضای مسجد، شبح بزرگواری ظاهر شد که نور به زمین میافکند گویی چراغی زیر عبا دارد. هرچه نظرم را بالاتر بردم، به همین نحو نور میدیدم؛ گویا سرپوشی بر روی او گذاردهاند و او را مستور کردهاند لکن روشنی آن نمایان است و هکذا تا نهایت قامت ایشان، کامل و تمام به این نحو نمایان بود.
از مشاهده آن، محو تماشا شدم و ابدا خیالی در خاطرم خطور نمیکرد. نفهمیدم مشغول عبادت بود یا صرف قیام بود. مدتی بدین منوال بود تا آنکه حرکت کردند و از مد نظر به طرف پشت سر رفتند.
تا برگشتم، کسی را ندیدم. برخاستم و به سمت صحن مسلم دویدم، اثری ندیدم. بلافاصله به سمت حرم هانی دویدم، اثری ندیدم. باز به سمت مسجد مراجعت نمودم و فریاد از نهاد برکشیدم.
از شدت ناله و افسوس من، والده از حجره بیرون جست، مرا بغل گرفت و گفت:
تو را چه شده است؟
حکایت حال را بیان نمودم.
تشرف در حرم امام رضا علیهالسلام
ایضا فرمود: مرتبه دیگر در حرم مطهر حضرت ثامنالحجج – علیه و علیهم افضل الصلاه و السلام ما هبط ملک و عرج – در طرف پایین پا، متحیرانه ایستاده بودم و انتظار محل فارغ و جایی میکشیدم.
ناگاه دیدم بزرگواری، عمامه سیاه بر سر، ردای عزت در بر، در نهایت جلالت و بزرگی، یک سر و گردن از سایر مردم رشیدتر و افزونتر؛ از محل خود حرکت فرمود و خطاب مرحمت به من نمود که
بیا این جا!
من از اشتیاق جا که مبادا دیگری سبقت بگیرد، به آن بزرگوار ملتفت نشدم با آنکه از پهلوی من گذشت و شاید لباس آن سرور به این احقر برخورد کرده باشد. التفات نکردم که این قرب را غنیمت عظمی شمارم. گفتم؛ خود را به جا برسانم، قدم فرو گذاردم [گذارم] و سپس آن بزرگوار [را] نظر کنم. نظر کردم ولی او را ندیدم.
آن وقت ملتفت شدم. به سرعت در عقب آن سرور دویدم. از این طرف به آن طرف، واله و حیران. به این و آن تنه میزدم و میدویدم. اصلا و ابدا کسی را نیافتم که به آن سرور شباهت داشته باشد.
آن شب را به تحیر، سرگردانی و ناامیدی گذراندم و از همه اعمال بازماندم.
0 دیدگاه