شیخ علی اکبر نهاوندی در یاقوته ۳۰ از عبقریه ۷ (ج ۶ ص ۵۸۶) از کتاب عبقری حسان، مکاشفهای را از شیخ محمد صالح بارفروشی حائری میکند که در آن، ایشان خدمت امام زمان تشرف مییابد و با حضرت بیعت میکند. از معرفی آقای نهاوندی چنین بر میآید که صاحب مکاشفه بارفروش نیست و از علماست (و احتمالا همان علامه سمنانی است). با اینکه عنوان این یاقوته، شیخ محمد صالح بارفروش نوشته شده است، اما ظاهرا بارفروش محل زندگی ایشان است. به علاوه، بارفروش از نامهای قدیم شهر بابل در مازندران میباشد. آقای نهاوندی چنین مینویسد (با ویرایش مختصر):
مکاشفه جناب مستطاب، عالم فالح و من هو فی الاسم و الرسم صالح، علم الاعلام و حجّه الاسلام، آقای آقا شیخ محمد صالح بارفروشی حائری- دامت برکاته- که جنابش از معاصرین و از جمله قاطنین (یعنی ساکنین) در بلده سمنان و مرجعٌ الیه اهل آن سامان است. کیفیّت آن، بنابر آن چه از خطّ ایشان حرفا به حرف نقل می شود، این است.
بین خواب و بیداری
سال هزار و سیصد و بیست و پنج (١٣٢۵)، در بارفروشی مازندران، در محله مرادبیک نزدیک طلوع فجر، رو به قبله به هیأت محتضر خوابیده بودم. از خواب بیدار میشوم؛ به نحوی که چشمم میبیند، گوشم می شنود و ادراکات قلبی و مشاعرم، همه بیدار است. ولی بدنم خواب است. قابل هیچ گونه حرکت نیست و بر تکلّم و هیچ گونه صدایی قادر نیستم؛ و زانوهایم را بر طبق عادتی که از پدرم- قدّس سرّه- به ارث برده بودم جمع کردم.
در این حال؛ یعنی در ابتدای بیدار شدن چشم و گوش و دل، میبینم که قوسی از نور ضعیف، مانند نور چراغی که فتیلهاش را پایین کشیده باشند، بر تمام بدنم از سر تا پنجۀ پا، به وسعت دو وجب یا بیشتر، چتر زده؛ و مانند تور سفید نازک زرنگاری است که نقطههای کوچک زرّین نور، در زمینه سفیدرنگ مشبّک لطیف آن نور، به فاصلههای متساوی نقش بسته؛ گویی آن نقطهها، مانند چشم حسّاس، هریک به من نگاه می کند. با من کار دارد و منتظر است؛
و من بالحسّ و العیان به آن نگاه میکنم و وحشتی از آن ندارم. بلکه با حالت انس و سکون خاطر، آن را مشاهده می کنم؛ و متفکّرم که این چیست؟ از کجاست؟ چه میخواهد بکند و به کجا میخواهد برود؟
و میل مفرطی دارم که آن را بگیرم و بر آن دست بکشم. هرچه میخواهم حرکت کنم و در آن دست ببرم، اصلا ممکن نیست؛ تا چند لحظه به این حالت بودم و چشمم به او بود.
ملاقات با امام
ناگاه از دیوار قبلۀ حیاط خانه که روبهروی ایوانی بود که من در آن خوابیده بودم—و آن دیوار خانه سیّد موسی نام، اهل قریه گنجافروز بود که در آن وقت مرحوم شده، دو طفل صغیر، سیّد صادق و سیّد طاهر، از او در خانه بودند—بغتتا دیدم حضرت بقیه اللّه—ارواحنا فداه—نمودار شد. بدون آن که در تطبیق شکّ کنم. مثل آن که او را میشناختم و میشناسم؛ کمعرفتی بنفسی (یعنی مانند شناختی که به خودم دارم).
و میبینم عمامه سیاه ژولیدهای به وضع ایرانی، بر سر دارد و قبای سفید تابستانی در بر. یقۀ قبا باز، سینۀ مبارک نمودار و هیچ مویی در سینهاش ندیدم و عبای نازک سیاهی از جنس شالهای عبایی بر دوشش بود.
او را بسیار شبیه سیّدی هندی، سیّد صاحبنام دیدم که سالها در کربلا با من رفیق و مأنوس بود؛ ظاهر الصلاح و ملیح الحرکات و نامش حسین بود. حال که این سطور را حسب الامر حجّه الاسلام آقای حاج شیخ علی اکبر نهاوندی—دام ظلّه— مینگارم، از حیات و ممات و محلّ اقامت او بیخبرم.
حضرت بقیه اللّه—عجّل اللّه فرجه—هم مانند این سیّد هندی سبزهفام و مایل به صفرت (زردی) بود و با این شباهت، اصلا تأمّلی در تطبیق نداشتم؛ یعنی چنین نشد که در ابتدای پیدا شدن آن جناب، لحظهای بگذرد تا بشناسم. بلکه به مجرّد پدیدار شدن آن جناب از دیوار، شناختم که حضرت است.
و هیچ متوجّه نبودم که حضرت، چرا از درب خانه که در سمت مغرب و به فاصله زیادی بود، وارد نشد و چگونه از دیوار قبله بی آن که بشکافد، آمد؟
بیعت با امام زمان
میبینم آن حضرت به آهستگی سوی بنده تشریف میآورد. تا آن که نزدیک پایم—که سوی قبله جمع کرده بودم—ایستاد. دست راست خود را به سمت سر و سینهام دراز کرد و به زبان فارسی فرمود:
بیعت کن.
من با کمال شوق، به تغلّای [تقلای] عجیبی روحا افتادم تا برخیزم و بیعت کنم؛ و بدنم به همان حالت اوّلیّه بود. چنان به تغلّای روحی غیرقابل توصیفی افتادم که نمیدانستم سرم را بلند کنم یا دستم را دراز کنم. و در روح و ادراکات خود، کمال شوق و طاعت و تمکین مییافتم. در عین حال، قوس نور، بر بدنم چتر زده، به همان حالت اوّلیّه، بی کم و زیاد و بدون حرکت بود.
بالاخره، از شدّت تغلّا، بدنم به حرکت آمده، بیدار شد. در همین لحظه، دستم دراز شد و به دست مبارک آن حضرت که تا آن لحظه دراز کرده بودم، رسید. طوری که هنوز لذّت تماس و ملامت دستم را با دست آن جناب—روحی فداه—در خود مییابم.
در همین لحظه که دستم به دست حضرت رسید، قوس نور مذکور، فورا بر بدنم منطبق شد و فرو رفت. به این معنی که دراز شدن دستم به سوی آن جناب، انجام بیعت، فرو رفتن قوس نور در تنم، بیدار شدن تمام بدنم و نشستنم در بستر با دست دراز شده، همگی در آن واحد، صورت وقوع گرفت.
بیداری
در این حال، دیدم کسی نیست. آن جناب از نظرم ناپدید شده و من به هیأت جلوس، با دست دراز شده هستم.
فورا متوجّه شدم که قوس نور، روح خودم بوده که مقداری از آن در حال و نام [منام] صعود نموده و عودت کرده و چون هنوز بدنم مسترخی بوده و برای قبول حلول یا انطباق روح مستعدّ نشده، بر بدن به شکل قوس که شکل طبیعی و افضل الاشکال است، احاطه کرده تا در اثر تغلّای روحی برای بیعت با ید اللّه العلیا، مستعدّ قبول بقیّه روح گشت.
مقام، گنجایش بیان لوازم علمی این مکاشفه را، نسبت به روح و شخص حضرت- ارواحنا فداه- ندارد.
- و الحمد للّه تعالی علی المبایعه مع الید العلیا
- مستیقظا لا نائما و قاعدا و قائما
- حمدا خالدا دائما
- و کانّه انشد عن لسان حالی مع مولای روحی فداه من (و گویا از زبان حال من با مولایم سرود آن شاعر) .
- قال (گفت):
اشعار
- أَبكي الَّذينَ أَذاقوني مَوَدَّتَهُم
- حَتّى إِذا أَيقَظوني لِلهَوى رَقَدوا
- وَ اِستَنهَضوني فَلَمّا قُمتُ مُنتَصِباً
- بِثِقلِ ما حَمَّلوا مِن وُدِّهِم قَعَدوا
و لسان حالی مع طائر روحی المرفرف علّی قول القائل (و زبان حالم با مرغ روحم که بر فرازم بال گشود، این شعر شاعر است) :
- وَ لَقَد زادَ الفُؤادَ شَجاً
- طائِرٌ يَبكي عَلى فَنَنِه
- شَفَّهُ ما شَفَّني فَبَكى
- كُلُّنا يَبكي عَلى سَكَنِه
و لم ازل بعد هذه الرؤیا و المکاشفه مترّنما بقول القائل (و پیوسته بعد از این رویا و مکاشفه مترنم هستم به قول این قائل):
- کلّ بیت أنت ساکنه
- غیر محتاج الی السّرج
- و مریض أنت عانئده [عائده]
- قد آتاه اللّه بالفرج
- وجهک المیمون حجّتنا
- یوم یأتی النّاس بالحجج
انتهی مکاشفه الشیخ صالح حفظه اللّه تعالی.
توضیحات
- حالتی که در عبارات زیر توصیف شده است:
از خواب بیدار میشوم؛ به نحوی که چشمم میبیند، گوشم میشنود و ادراکات قلبی و مشاعرم، همه بیدار است. ولی بدنم خواب است. قابل هیچ گونه حرکت نیست …
شیخ محمد صالح بارفروشی حائری
غالبا به نام علمی فلج خواب (یا نام عامیانه بختک) و در زبان انگلیسی sleep paralysis نامیده میشود. معمولا افراد در این حالت، تجربه ناخوشایندی دارند. حالتی همراه با ترس، وحشت از ناتوانی در حرکت، و گاهی حضور موجود بیگانهای که احساس میشود خصومت دارد. حالتی که برای صاحب این تشرف رخ داده است، درست برعکس تم غالب است.
0 دیدگاه