داستان تشرف شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی، در راه بازگشت از حج، معروف است. ایشان و همراهانشان در بیابانهای حجاز گم میشوند و پس از قطع امید از همه جا، به خدا و به امام زمان متوسل میشوند. فایل صوتی نقل داستان از زبان خود شیخ اسماعیل موجود است که در ادامه پست آمده است. ما این داستان را از کتاب میر مهر: جلوههای محبت امام زمان، با ویرایشی–که در مواردی به فایل صوتی نزدیکتر است–نقل میکنیم. این کتاب هم از متن پیاده شده سخنان آیت الله نمازی شاهرودی از نوار، به نقل از کتاب پادشه خوبان (نوشته سید عباس موسوی مطلق، ص ١٠٠) استفاده کرده است. داستان در کتاب مجالس حضرت مهدی هم آمده است. ظاهرا پاورقیهای زیر متعلق به این کتاب اخیر است.
- بسم الله الرحمن الرحیم
- و صلی الله علی محمد وآله الطاهرین
- و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین
- من الان الی قیام یوم الدین.
برای شادی دل مؤمنانی که مشتاق زیارت ولی عصر (علیه السلام) هستند و برای تذکر و عمل به آیه
وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَىٰ تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ
داستان تشرفم را نقل میکنم. امیدوارم که این تذکر مؤثر واقع شده و قلوب مؤمنان، با استماع و شنیدن این حکایت، از محبت به حضرت بقیة الله سرشار گردد.
این حقیر ناقابل، مورد مرحمت حضرت حق جلّ و علا واقع شدم و خداوند سعادت تشرف به خدمت حضرت مهدی (عج) را نصیبم فرمود. حدود نصف روز در خدمت حضرت بودم و پس از اینکه ایشان غایب شدند، دانستم که حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) بودهاند.
قافله
در سال ١٣٣۶ هجری شمسی، در حالی که امیر الحاج و سرپرست ما صدر الاشراف بود، از تهران به مکه رهسپار شدیم. حدود دو هزار و پانصد تا سه هزار تومان میگرفتند و با ماشینهایی قرارداد میبستند تا ما را به مکه برسانند و پس از مکه به عراق برگردانند.
قرارداد ما با این ماشینها تا بغداد بود. آن سال من برای چهاردهمین مرتبه، و به عنوان روحانی یک کاروان، به بیت الله مشرف میشدم. آن سال، در راه مکه، مصائبی برای ماشین ما پیش آمد که الحمد لله به خیر گذشت.
در راه بازگشت از مکه نیز قوانینی برای ماشینها گذاشته بودند؛ به طوری که باید صدتا صدتا با هم حرکت کنند. هر صد دستگاه ماشین را یک قافله میگفتند که یک سرپرست داشتند و یک ماشین لوازم یدکی هم همراه بود. در جلوی این کاروان، یک ماشین پلیس و در عقب آن نیز یک ماشین پلیس، وظیفه حفاظت از کاروان را برعهده داشتند.
ماشین ما دو راننده به نامهای محمود آقا و اصغر آقا داشت. هر دو راننده اهل تهران بودند. هنگامی که کاروان به راه افتاد، حاج اصغر رانندگی میکرد. او گفت:
در وقت آمدن از تهران، ماشین ما را عقب ماشینها انداختند. الان نیز ما را در آخر ماشینها قرار داده اند و باید تا آخر مسیر خاک بخوریم. پس من باید از صف ماشینها خارج شوم و در جلوی ماشینهای دیگر قرار بگیرم.
گم کردن راه
حاج اصغر در نظر داشت که از ماشینها جدا شود، مقداری راه بپیماید، دوباره به کاروان ملحق شود و در جلوی کاروان قرار بگیرد. او با این فکر ماشین را منحرف کرد و از کاروان جدا شد.
بنده میدانستم که بیابانهای عربستان بیسروته است؛ او را موعظه کردم و گفتم،
«از قافله جدا نشو و طبق ترتیب کاروان حرکت کن.»
خیلی به او اصرار کردم.
تعداد هفده حاجی دیگر هم که در ماشین بودند ساکت بودند و به من کمک نکردند.
راننده گفت: ما به قدر کافی آب و بنزین داریم و میتوانیم پس از پیمودن مسافتی، از جلوی کاروان خود را به آنها ملحق کنیم.
بالاخره پس از طی چند مسافت نتوانست راه را پیدا کند و خود را به قافله برساند. چون شب فرا رسید، داد و قال زیادی کردیم و از او خواستیم که ماشین را متوقف کند تا نماز بخوانیم.
وقتی ماشین را برای اقامه نماز نگه داشت، من در آسمان نگاه کردم؛ دیدم فاصله ما با بنات النعش (ستارههای هفت برادر) زیاد شده است. فهمیدم که راه زیادی را اشتباه آمدهایم.
به راننده گفتم: «امشب در همین جا بیتوته میکنیم و فردا صبح از همان راهی که آمدهایم بازمیگردیم».
فردا صبح، سوار ماشین شدیم و از همان راه بازگشتیم. اما چون سرزمین حجاز دارای شنهای نرمی است که باد آنها را حرکت داده بود و هیچ اثری از راهی که آمده بودیم باقی نمانده بود، به همین جهت راه برگشت را پیدا نکردیم. ماشین هم مرتب توی شنها فرو میرفت.
بیست فرسخ به این طرف، ده فرسخ به آن طرف رفتیم؛ ولی به جایی نرسیدیم، دوباره شب شد.
فردا صبح که روز سوم بود، آب و بنزین تمام شد. راننده چندبار ماشین را سربالا برد و به سرازیری آورد تا اگر یک قطره بنزین یا آب دارد مورد مصرف قرار گیرد. اما هیهات! همه چیز پایان یافته بود.
قطع امید
همه ما وحشت زده و ناامید بودیم. من که اطلاعات بیشتری داشتم به زائرین گفتم:
بالاخره، این آقا، ما را به اینجا کشاند و گناه بزرگی انجام داده است. حالا باید همه جمع شویم و به آقا امام زمان (صلوات الله علیه) متوسل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این مهلکه نجات دهد، زهی سعادت؛ ولی اگر او به فریاد ما نرسد، همه ما در این بیابان میمیریم و طعمه حیوانات خواهیم شد. بنابراین باید هم اکنون، قبل از اینکه بیحال شویم، هر یک از ما گودالی حفر کرده و قبر خود را بکنیم، تا وقتی که بیحال شده و دست و پایمان از رمق افتاد، به درون آن گودال رفته و در آن جان بدهیم؛ تا به مرور زمان، در اثر وزیدن باد، شنها روی ما بریزد و مدفون شویم.
همه افراد اطاعت کردند و هر یک قبری برای خود حفر کردیم. بعد، هر یک جلوی قبر خود نشستیم. من که روحانی و راهنمایشان بودم به آنها گفتم:
باید به چهارده معصوم (علیهم السلام) متوسل شویم.
بعد، خودم شروع به خواندن دعای توسل کردم. ابتدا به رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) و بعد به حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) سپس به امیر المؤمنین و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) و بقیه ائمه متوسل شدیم.
وقتی توسل به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردیم، روضهای خواندم و گریه زیادی کردیم. سپس ملهم شدم که همه با هم حضرت را با این ذکر صدا کنیم:
«[بسم الله الرحمن الرحيم] يا فارس الحجاز، يا ابا صالح المهدي ادركنا، يا صاحب الزمان ادركنا»
با حال گریه، همه ما این ذکر را میگفتیم.
سپس به زائران گفتم: با خود فکر کنید که چه کار خیری که خالص برای خدا باشد در مدت عمرتان انجام دادهاید؛ خدا را به آن کار خیر قسم دهید که ما را نجات دهد.
هر کس فکری کرد و در پیشگاه خدا چیزی گفت. ما هم چیزهایی به خدا گفتیم.
بعد دوباره به آنها گفتم: «با خدا قرار بگذارید که اگر ما را نجات دهد، تمام اموالی را که همراه داریم، در راه خدا بدهیم. در بقیه عمر نیز اگر حاجتمندی به ما مراجعه کرد و برآوردن درخواست او از دستمان ساخته بود، آن را انجام دهیم و بقیه عمرمان را در قضای حوائج مردم و کارهای خیر و اطاعت و بندگی خدا ساعی و کوشا باشیم.»
همه با خدا تعهد کردند که چنین کنند.
اضطرار و انقطاع
بعد از این سخنان، همه مشغول ذکر و راز و نیاز شدند. خودم از جمع آنها جدا شده و پشت تپه کوچکی رفتم تا کسی مرا نبیند و تنها با خدا بنا کردم صحبت کردن.
کلماتی با خدا گفتم. صحبتهایی کردم که اکنون واقعا از بازگو کردن آن شرم دارم!
به خدا میگفتم: خدایا اگر چه مرگ در اینجا سعادت و توفیق باشد، اما ما نمیخواهیم در اینجا با این کیفیت بمیریم! ما باید به وطنمان برگردیم و نزد اهل و عیالمان با عزّت بمیریم. دوست نداریم اینجا از دنیا برویم.
با خدا اینطور خودم صحبت میکردم و با امام زمان (سلام الله علیه) که:
«آقا جان، پس کجا میخواهی به فریادمان برسی؟! اگر اینجا، در این اضطراب؛ در این بیچارگی؛ همه تشنه؛ از شت عطش داریم تلف میشویم؛ اگر در این بیچارگی به فریاد ما نرسی، کی و کجا میخواهی به فریاد ما برسی؟!»
این عرائض را به محضر امام زمان (علیه السلام) میگفتم و اشک میریختم. حال گریه و توسل عجیبی داشتم؛ بلکه از هر مخلوقی، قطع و به خالق وصل شده بودم. به حدی که یدرک و لا یوصف است. آن حال انقطاع و توسل و توجه هرگز پس از آن روز برای من پیدا نشده است.
تشرف
در حال توسل و گریه و ناله بودیم که ناگهان دیدم یک آقایی در شکل و شمایل یک مرد عرب حاضر شد.
در جلوی من بیابان صافی بود که اگر تخم مرغ را در پنجاه قدمی روی زمین میگذاشتی، از همانجا دیده میشد؛ اما من آمدن او را ندیدم و مثل خلق الساعة، همراه با هفت شتر، آنا، در مقابل من ظاهر شد. هر هفت شتر هم دارای بار بودند.
من خیال کردم که او از عربهای حجاز و شتربانی است که دارد همراه شترهایش از بیابان به مسافرت میرود. رهگذر است و تصادفا از این محل عبور میکند.
وقتی او را دیدم خیلی خوشحال شدم و در پوست خود نمیگنجیدم. گویا خودم را در جریة که مرز حجاز بود می دیدم. گفتم:
«این آقا حتما راه رسیدن به جریه را میداند و ما را راهنمایی خواهد کرد».
با این حالت خوشحالی، آن عرب به طرف من آمد. از جا برخاستم و با خوشحالی به سوی او رفتم. دیگر هیچ حالت اندوه و گریه و تضرعی در من نبود. وقتی به من نزدیک شد سلام کردم؛
«سلام علیکم».
او فرمود: «علیکم السلام و رحمة الله و برکاته».
بعد به هم رسیدیم و روبوسی کردیم. من صورت او را بوسیدم. قیافه او در نهایت جذّابیت بود. چشم و ابرو، صورت و … جمال او بسیار قشنگ و نورانی بود.
پس از سلام و روبوسی، ایشان فرمود: «ضیعتم الطریق؟» راه گم کردهای
گفتم: «بله، راه گم کردهایم.»
فرمود: «من آمدهام که راه را به شما نشان دهم!»
گفتم: «خیلی ممنون! بفرمایید.»
فرمود: «از این راه مستقیم میروید و از آن دو کوه میگذرید»—جلوی ما دو کوه بود. «بعد از آن، دو کوه دیگر ظاهر میشود. از وسط آن دو کوه هم میگذرید؛ آنگاه، راه (جاده) برای شما نمایان میشود. بعد، طرف چپ را بگیرید، بروید تا به جریه برسید.»
جریه مرز میان حجاز و عراق بود که بعد از آن از مکانی به نام زبیر میگذشتیم و به بصره میرسیدیم.
نذر مرجوح
حضرت پس از آنکه راه را به ما نشان دادند، فرمودند:
«النذر الّذی نذرتم علیه لیس بصحیح»؛ آن نذری که کردهاید صحیح نیست.
عرض کردم: «چرا مولای من؟»
فرمودند
نذر شما مرجوح است. اگر شما هرچه را همراه دارید در راه خدا انفاق کنید، چگونه به عراق میروید؟ در حالی که شما چهل روز در عراق هستید و به زیارت امام حسین و زیارت امیر المؤمنین و بقیه ائمه (علیهم السلام) مشرّف میشوید. اگر آنچه را همراه دارید، در راه خدا انفاق کنید، خودتان بدون خرجی میمانید. لازم تسألون و السؤال حرام؛ مجبور میشوید گدایی و تکدی کنید و تکدی حرام است. شما اکنون آنچه را همراه دارید قیمت کنید و بنویسید، و وقتی به وطنتان رسیدید، به همان مقدار در راه خدا انفاق کنید. ولی الان عمل کردن به نذرتان مرجوح است.
سپس فرمودند: «رفقایت را صدا کن و سوار شوید. الان که راه بیفتید، اول مغرب در جریه هستید.»
تا این هنگام رفقای من در حال توسل و گریه بودند و ما را نمیدیدند! ما رفقا را میدیدیم، اما آنها ما را نمیدیدند
وقتی آقا فرمودند: «رفقایت را صدا کن» و من آنها را صدا زدم، آنها ما را دیدند و همه برخاستند و به سوی ما آمدند.
یکی یکی سلام کردند و دست آقا را بوسیدند
سپس حضرت فرمودند: «سوار شوید و از همین راه بروید.»
من به زائران گفتم: «راه را به من نشان دادند. سوار شوید تا برویم»
یکی از زائران به نام حاج محمّد شاه حسینی به من گفت:
«حاج آقا! اگر راه بیفتیم، دوباره ممکن است ماشین در شن فرو برود یا راه گم کنیم. این که راه درست وحسابی نیست! بیایید پولهایی را که قرار شد در راه خدا بدهیم، همین الان به این عرب به اندازهای که میخواهد بدهیم، تا همراهمان بیاید وما را تا رسیدن به مقصد همراهی کند».
آقا وقتی گفتار او را شنید، فرمودند: «جلوی من، به همه آنها بگو نذری که کردهاند صحیح نیست.»
من به حاج محمّد و بقیه زوار گفتم [پانوشت]:
«آقا میفرمایند، نذر شما مرجوح است و صحیح نیست. اگر همه اموالتان را در راه خدا بدهید، با کدام پول میخواهید به عراق بروید و سپس به ایران برگردید؟ به تکدی کردن مجبور میشوید و تکدی حرام است.»
آن بزرگوار هم چنین فرمود: «انا ادری الذی معکم یکفیکم و الاّ انا اعطیکم»؛ من میدانم پولی که همراه دارید، برای شما کافی است و پول بیشتری لازم ندارید والاّ من به شما پول میدادم.
قسم به قرآن
من دیدم که نمیتوانیم او را با پرداختن پول حاضر به همراه شدن با خود کنیم. به همین جهت به قلبم افتاد که این آقا اهل حجاز است و اهل حجاز به قرآن خیلی عقیده دارند—در سوگند خوردن واحترام کردن. به همین جهت قرآن کوچکی را که در جیب بغلم بود بیرون آوردم وعرض کردم،
«شما را به این قرآن قسم میدهم که ما را به جریه برسانید».
ایشان فرمودند: «چرا به قرآن قسم میخوری؟ به قرآن قسم نخور! باشد، حالا که مرا به قرآن قسم دادی میآیم.»
سپس فرمودند: «المقصّر علی اصغر! و محمود یسوق، انا اقعد بالوسط و انت تقعد بصفّی.»
هیچ کدام فکر نمیکردیم که ایشان نام اصغر آقا که راننده بود را از کجا میداند؟ اسم راننده دیگر را نیز از کجا میداند؟!
فرمود: «علی اصغر مقصّر است»—که باعث گم شدن شما شد. «اکنون محمود رانندگی کند. من هم وسط (صندلی کنار راننده) مینشینم و تو کنار من بنشین. به رفقا هم بگو زود سوار شوند.»
من به رفقا گفتم و همه سوار شدند.
به علی اصغر هم گفتم: «تو برو داخل ماشین بنشین.»
و به محمود گفتم: «تو رانندگی کن.»
حضرت هم شترهایش را همان جا خواباند. خودش سوار شد و کنار محمود نشست. من هم کنار ایشان نشستم.
هیچ کس در این فکر نیفتاد که اگر او واقعا یک مرد عرب و مسافر است، چرا شترها و بارهایش را وسط بیابان رها کرد؟! یقینا آن شترها و بارشان تصنّعی بودهاند؛ شتر و بار واقعی نبوده است. فقط به این جهت آنها را همراه آوردهاند تا ما ایشان را نشناسیم.
حرکت ماشین
بالاخره محمود پشت فرمان نشست وحضرت به من فرمودند:
«قل لیسوق!»؛ بگو ماشین را به راه اندازد.
هیچ یک از مسافران و رانندهها به نداشتن بنزین و آب توجه نداشتند.
من به محمود آقا گفتم «ماشین را حرکت بده!»
محمود سویچ ماشین را حرکت داد؛ ماشین روشن شد و به راه افتاد! از همان لحظه دیدم که حضرت انگشت سبابهشان را حرکت میدادند. ولی من از راز آن آگاه نبودم. ماشین بدون اینکه در رملها فرو برود، به سرعت راه میپیمود. وقتی از آن دو کوه گذشتیم، دو کوه دیگر ظاهر شد. حضرت فرمودند،
«گفتم که دو کوه دیگر ظاهر میشود. اینها همان دو کوه است. بگو مستقیم از وسط این دو کوه برود».
من به محمود آقا گفتم «از وسط این دو کوه عبور کن».
آقا اصلا فارسی صحبت نکردند. فقط با من عربی صحبت میکردند. اما اسم مرا میدانست. مرا با اسم صدا میکرد. نام رانندهها را میدانستند. افراد دیگر را هم به اسم نام میبردند.
نماز اول وقت
بالاخره به وسط آن دو کوه رسیدیم. در این هنگام ایشان نگاهی به آسمان کرد و فرمودند:
«الان اوّل الظّهر. قل ليتوقّف. صلّوا. انا اصلّي. بعد الصلوة نركب.»
الان اول ظهر است. به راننده بگو توقف کند. شما نماز بخوانید. من هم نماز بخوانم. بعد از نماز سوار میشویم. ناهار هم در ماشین بخورند، تا اول مغرب به جریه برسیم.
من به حاج محمود گفتم. او ماشین را متوقف ساخت و همه پیاده شدیم.
وقتی پیاده شدیم ایشان فرمودند
«آب که ندارید؟!»
گفتم «نه، آب نداریم.»
حضرت درختچه خاری را که به کلفتی یک عصا بود نشان داد و فرمود:
«آن درخت را میبینی؟»
گفتم «بله».
فرمود «در کنار آن چاهی است. بروید آب بنوشید. وضو بگیرید و نماز بخوانید. مشکها را هم پر کنید. ماشینتان را هم آب کنید. ملّوا قربکم، ملّوا سیارتکم. من وضو دارم. همین جا نماز میخوانم.»
کنار آن درختچه رفتیم. دیدیم چاهی است با آب زلال، مثل اشک چشم، حدود یک وجب و نیم از سطح زمین پایین تر. به راحتی دستمان به آب میرسید و میتوانستیم از آن بنوشیم و وضو بگیریم. یقینا این چاه هم از معجزه حضرت بود؛ امّا ما متوجه نبودیم. چون در خاک عربستان حدود صد متر، دویست متر، باید حفاری کنند تا به آب برسند. اما در اینجا، سطح آب حدودا یک وجب از زمین پایینتر بود!
آب نوشیدیم. مشکها و ماشین را هم پر کردیم. حدود سی، چهل فرسخ را بدون آب و بنزین آمده بودیم. اکنون به آب دسترسی پیدا کردیم. وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
وقتی نماز ما تمام شد، ایشان هم نمازشان تمام شده بود. تشریف آورده و فرمودند:
«هر کسی ناهارش را داخل ماشین بخورد.»
من داخل ماشین رفتم و مقداری آجیل وخوراکی برداشتم و آوردم تا این که با آقا بخوریم.
رفقا سوار ماشین شدند و ماشین به راه افتاد. اکنون ماشین آب داشت، اما یک قطره بنزین هم در آن نبود. هیچ کس به فکر این نبود که ماشین چگونه پیش میرود. احتمالا حضرت با حرکت انگشت سبابه خود ماشین را راه میبردند.
مردم به خوردن خوراکیهایشان مشغول بودند. من به حضرت آجیل تعارف کردم، اما ایشان نگرفتند و فرمودند:
«نمیخواهم»
اما نانی را که خودم در شاهرود از گندم تمیز و خوب درست کرده بودم، به ایشان تعارف کردم و ایشان گرفتند. ولی من ندیدم که بخورند.
برکات اهل بیت
وقتی ماشین به راه افتاد، ما هم کم کم شروع به صحبت کردیم. من به حضرت عرض کردم:
«این ملک سعود که از هر نفر هزار تومان خاوه میگیرد، چرا یک راه خوب درست نمیکند که هرکسی گم نشود؟»
ایشان فرمودند: «ملک سعود کلب بن کلب! ما یرید یشوفکم…»؛ او سگ، پسر سگ است! نمیخواهد شما را ببیند. چطور برایتان راه درست کند؟!
اصلا به این فکر نیفتادم که اگر او عرب سعودی بود، مانند بقیه آنها باید ملک سعود را خلیفة المسلمین بداند. نه [این که] او را با این نام و نشان ذکر کند!
بعد، درباره وضع ایران صحبت کردم و گفتم،
«در ایران یک بار هندوانه هفت ریال است. اما در اینجا، یک دانه هندوانه هفت ریال است. در ایران یک بار انگور، هفت ریال است. اما در اینجا یک کیلو انگور هفت ریال است»
همین طور، یکیک نعمتهای ایران را با عربستان مقایسه میکردم.
حضرت گاهی در جواب میفرمود
«کلّ من برکات الائمة»؛ همه از برکات ائمه است.
و گاهی میفرمود:
«کل من برکاتنا»؛ همه اینها از برکات ماست.
تعریف از شهرها و علما
سپس حضرت از بعضی شهرهای ایران تعریف کردند. از همدان، کرمانشاه و مشهد تعریف کردند.
از بعضی علما تعریف کردند. از آخوند ملاّ علی که در همدان بود تعریف و تمجید کردند. از شیخ حسین خراسانی که الان در قم است تعریف کردند. آقای وحید خراسانی آن وقت به شیخ حسین خردو معروف بود؛ جثه و هیکل کوچکی داشتند و منبری بودند. حضرت اظهار توجهی به ایشان فرمودند که «برکات و عنایات ما به ایشان میرسد.»
بقیه آقایانی که حضرت از آنها تعریف کردند به رحمت خدا رفتهاند و من نباید قبل از این، این مطلب را به کسی میگفتم و هرگز نگفتم؛ تا اینکه همه آنها به رحمت خدا رفتند و تنها کسی که باقی مانده است، آقای حاج شیخ حسین است.
راجع به خودم هم قدری دلداری دادند و فرمودند:
«شما ان شاء الله وضعتان خوب است و خوب خواهد شد.»
در مورد ناراحتیهایی که داشتم، دلداری دادند؛ و الحمد لله ربّ العالمین آن گرفتاریها برطرف شد.
به هرحال، در راه، درباره علما صحبتهایی شد. حضرت از بعضی از مراجع و از جمله از مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی (رحمه الله) و از آقایان دیگری تعریف و تمجید فرمودند.
درباره خیلی از این مطالب میفرمودند،
«همه اینها از برکات ما اهل بیت است.»
من به حضرت عرض کردم:
«در جاده های ایران [فاصله بین آبادیها] هر [کدام] یک فرسخ، دو فرسخ [بیشتر] نیست!»
حضرت فرمودند: «همه جای ایران نعمت وافر و فراوان است و همه از برکات ما اهل بیت است.»
من، بینی و بین الله، اصلا به ذهنم نمیرسید که چرا ایشان میگوید «از برکات ماست.» البته خودمان میدانستیم که اینها از برکات اهل بیت است. اما اصلا متوجه مقصود حضرت نمیشدم.
رسیدن به جریه
به هر حال، در ماشین در خدمتشان بودیم و قراردادها و سخنانی بین ما ردوبدل میشد. تا اینکه الحمد لله، اول مغرب، همان گونه که فرموده بودند، به جریه رسیدیم. جریه، مرز سرزمین سعودی و عراق است، که اکنون نیز به همین نام است. وقتی به جریه رسیدیم و پیاده شدیم، من فورا به رفقا گفتم،
«هر کس وظیفه خودش را انجام دهد.»
هر یک از زوّار مسؤول کاری بود. اموری مانند تهیه چای، طبخ غذا، چادر زدن و فرش کردن. هر یک مشغول کار خود شدند.
من در طول یکی دو روز آنقدر گرفتار و نگران بودم که نیاز به آفتابه برداشتن و دستشویی رفتن نداشتم. اما در آن وقت احساس کردم که باید بروم و رفع حصر کنم. آفتابه را برداشتم و به آقا عرض کردم:
«ارفع الحصر. انا محصور!» من محصور هستم. آفتابه برداشتهام تا بروم و رفع حصر کنم.
توصیههای پایانی
ایشان فرمودند: «من دیگر میروم. شما به اینجا رسیدهاید؛ دیگر به تنهایی بقیه راه را نروید. امشب در جریه بمانید. فردا یک قافله صدتایی از مکه میآید. با آن قافله همراه شوید».
من عرض کردم «چشم! امشب همین جا میمانیم. شما هم نزد ما بمانید و مهمان باشید.»
در این هنگام، یک فرش پهن شده بود. عدهای از زوّار پولهایی که همراه داشتند را آوردند تا نزد من بگذارند—تا در راه خدا داده شود.
من به آقا عرض کردم: «امشب غذا درست میکنیم و شما برای شام پیش ما باشید. حالا که شب است. ان شاء الله، فردا بروید.»
حضرت فرمودند: «نه شیخ اسماعیل! من کار زیادی دارم. تو مرا به قرآن قسم دادی و من تو را اجابت کردم. من باید بروم و شما را به خدا میسپارم و مجددا می گویم، آن نذری که کردهاید صحیح نیست. مراقب باشید که اینها اموالشان را به کسی نبخشند. همان طور که گفتم اموالتان را حساب کنید و بنویسید و مجددا در وطن خودتان به اندازه آن انفاق کنید.»
تا آن لحظه، من ساعتهای طولانی در کنار او بودم. حدود سه ساعت به ظهر سوار ماشین شده بودیم و تا مغرب در خدمت او بودم. روزهای عربستان از روزهای ایران طولانیتر است. به علاوه که فصل تابستان هم بود.
آقا خیلی خوش اخلاق بودند.
شالی شبیه به یک طناب به کمرشان بسته بودند و شمشیر کوچکی در طرف چپ آن آویزان بود. چیزی مانند یشناق که عربها بر سرشان میاندازند، به سر مبارکشان انداخته بودند. ولی پیشانی مبارک و ابروهای کمند و چشمهای جذّابشان کاملا دیده میشد.
خیلی از وقتشان را مشغول ذکر گفتن بودند. اما من متوجه نبودم که چه ذکری میگویند.
غیبت ناگهانی
به هرحال من آفتابه را برداشتم و به دنبال مکان پنهانی بودم تا رفع حصر کنم. اما ایشان همراه من میآمدند. چند مرتبه به ایشان گفتم،
«شما بفرمایید، بنشینید؛ من الان میآیم»
اما ایشان با من میآمدند و با هم صحبت میکردیم. ناگهان، در آن واحد، دیدم که آقا غیب شد! همین طور آفتابه به دستم خشکید! دیگر نیازی به رفع حصر نداشتم. یک مرتبه بنا کردم به گریه کردن و رفقا را صدا زدم،
«حاج عبد الله! حاج محمد! کور باطنها! از صبح تا حالا خدمت آقا بودیم و نشناختیم.»
وقتی من این جمله را گفتم، آنها هم شروع به گریه کردند. همه دور هم در خیمه جمع شدیم و گریه میکردیم.
«خدایا! چرا آقا را نشناختیم ونفهمیدیم؟!»
در این هنگام چند شرطه با عجله در خیمه آمدند و گفتند:
«منو میت! منو میت؟» چه کسی مرده؟ چه کسی مرده؟
آنها خیال کردند که یک نفر مرده است و ما برای او گریه میکنیم! من به آنها گفتم،
«کسی نمرده است. ما راه را گم کرده بودیم و چون حالا راه را پیدا کردهایم، گریه می کنیم.»
یکی از آنها گفت «خدا را شکر کنید که راه را پیدا کردید؛ الحمد لله؛ اینکه گریه ندارد!»
در این حال که ما با شرطه صحبت میکردیم، صدای اذان بلند شد و مغرب شده بود. من به راننده گفتم،
«حاج محمود! اسم تو را از کجا میدانست؟! اسم مرا از کجا میدانست؟!»
به راننده دیگر گفتم «اصغر آقا! گفتند تقصیر تو بود!»
اصغر آقا بنا کرد به سر زدن و گریه کردن و گفت،
«راست گفتند؛ تقصیر من بود. من سبب گم شدن شما شدم.»
به اصغر آقا گفتم «الحمد لله عاقبتش به خیر شد. تو ما را گم کردی، اما الحمد لله به نعمت ملاقات مولایمان رسیدیم.»
آن زوّار چند نفرشان اهل تهران و بقیه اهل شاهرود بودند. بعضی از اینها تا دو سه سال قبل هم زنده بودند و الان به رحمت خدا رفتهاند.
اللّهمّ صلّ علی محمّد وآل محمّد.
پینوشت کتاب مجالس حضرت مهدی
تمام سخنانی که بین حضرت بقیة الله الاعظم (ارواحنا فداه) و آقای نمازی انجام شده است به زبان عربی است. ولی چون آقای نمازی آنها را به صورت عربی عراقی تلفظ میکنند و به گمان قوی بعضی از آنها نقل به معنا شده است، ما (نگارنده کتاب مجالس حضرت مهدی «عج») ترجمه فارسی گفتار را ذکر میکنیم.
دقت شود که آقا با این که عربی صحبت میکنند ولی مطالبی که حاج محمّد به زبان فارسی گفته است را فهمیدهاند و از شیخ اسماعیل میخواهند که همین جا، جلوی من، این مسأله شرعی را به آنها بگو.
پینوشت
ظاهرا منظور از «آخوند ملا علی که در همدان بود»، ملا علی معصومی همدانی باشد.
2 دیدگاه
راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 5, 2023 در 3:36 ب.ظ
[…] تشرف شیخ اسماعیل نمازی در بازگشت از حج و گم شدن در بیابا… […]
شیخ اسماعیل نمازی و جماعت در مشهد - تشرف · آگوست 10, 2023 در 2:09 ب.ظ
[…] داستان از تشرف شیخ اسماعیل نمازی، در زمانی که امام جماعت مسجدی در مشهد بود، را از زبان […]