آیت الله وحید خراسانی بر منبر فرمودند: ملا علی رشتی از اجله ی تلامذه ی مرحوم میرزای شیرازی است؛ این شخص ناقل این قضیه است. او می‌گوید— [او] که میرزا او را معین کرد برای کرسی فقاهت در رشت، ناقل قضیه همچو شخصیتی است—او می‌گوید:

یک سفری من از راه طویریج با کشتی آمدم از نجف به کربلا یا از کربلا به نجف. در آن سفینه عده‌ای بودند همه مشغول لهو و لعب. یکی بین آنها بود، این شخص سر تا پا سکینه و وقار؛ با آنها بود ولی تنها؛ نه در لهو و نه در لعب و نه در مزاح با آنها شرکت نداشت. من متحیر ماندم در این جمع این استثنا یعنی چه؟

در یکی از منازل پیاده شدیم. در راه رفتن به این جوان برخوردم.

به او گفتم ”تو با این قوم چه نسبتی داری و چرا آنها چنان اند و تو این چنینی؟“

گفت: ”اینها قبیله ی من هستند؛ همه سنی هستند و تنها من شیعه هستم.“

گفتم ”سبب تشیع تو چه شد؟“

در بیابان

گفت : سبب تشیع من این شد که یک سفری من با قافله مسافرت کردم؛ خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دیدم قافله تمام رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام. به راه افتادم با مرکبم؛ راه را گم کردم؛ بیچاره شدم.

در آن بیچاره گی که از همه جا نا امید شدم، اول توسل کردم به خلفا. اثری پیدا نشد؛ به ائمه مذاهب متوسل شدم؛ اثری پیدا نشد.

یک وقت یادم آمد که مادری داشتم شیعه مذهب بود؛ پدرم از عامه بود؛ من هم سنی مذهب بودم. از مادرم شنیده بودم که ما امامی داریم که هر کس درمانده شد، بیچاره شد از همه جا، بریده شد، بگوید یا ابا صالح المهدی،“ او به دادش می رسد.

این مطلب به ذُکر [یعنی به یاد] من آمد. همان جا گفتم:

یا ابا صالح المهدی! در این صحرا به داد من برس.“

تا این کلمه را گفتم، دیدم یکی کنار من دارد راه می رود. تا چشمم به او افتاد، دیدم عمامه ی سبزی بر سرش هست. صورت گفتنی نیست. یک نگاه به من کرد، تمام غمها رفت.

فرمود ”چند قدم خواهی رفت، به شهری خواهی رسید که آنها همه شیعه هستند.“

دست به دامنش زدم. گفتم ”من را در این صحرا تنها نگذار.“

یک جوان سنی وقتی با اخلاص در آن بیچاره‌گی استغاثه کند، جواب رد نخواهد شنید. بعد، علاوه بر نجات، باب سعادت این جور فتح می‌شود؛

فرمود ”تو برو، آسوده باش؛ اما من معذورم که همراه تو نمی‌آیم.“

پرسیدم چرا؟

به من گفت:

هزار نفر الان در سراسر کره‌ی زمین می‌گویند: المستغاث بک یا ابا صالح، و من باید به داد آنها برسم.

این را گفت و دیدم کسی نیست. چند قدم برداشتم، دیدم در شهر حله ام.

فردای آن روز قافله رسید. این است امام زمان.

بار دیگر

بعد رفتم نزد سید الفقهاء در حله؛ معالم مذهب را از او آموختم. از او درخواست کردم آیا می‌شود یک بار دیگر کسی را که در آن صحرا دیدم ببینم؟

او به من دستور داد [که] چهل شب جمعه برو به کربلا به زیارت قبر سید الشهدا؛ کلید دیدن او این زیارت است؛ با این ترتیب اما با اخلاص .

گفت، رفتم چهل شب جمعه به کربلا.

شب جمعه چهلم وقتی آمدم وارد شهر بشوم دروازه بسته بود. جیش [لشکر] ایستاده بودند، از واردین تذکره طلب می کردند. من هم تذکره نداشتم. شب چهلم است؛ همان جا باز بیچاره شدم؛ همان حالتی که در آن صحرا برایم پیش آمد، پیش آمد، که من چهل شب جمعه آمدم، شب آخر این جور محروم شدم.

یک وقت دیدم همان آقا در میان جمعیت، آن طرف دروازه است؛ منتها آن جا عمامه سبزی بر سرش بود، این جا عمامه ی سفیدی. آمد تا رسید به من، همین که رسید دست من را گرفت. رفتم، یک دفعه دیدم گذشتم؛ احدی ما را ندید. برگشتم؛ نگاه کردم؛ کسی را ندیدم.

الآن او حاضر است؛ ناظر است. امید است در این نیمه ی شعبان نظر عنایتش شامل حال همه بشود. بيمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض والسماء.

برگرفته از بیانات آیت الله وحید خراسانی در نیمه شعبان ۱۴۳۴ با کمی ویرایش.

پی‌نوشت

داستان، حکایت ۴۷ام از جنة المأوى میرزای نوری است.

این داستان را شیخ عباس قمی، در منتهی الآمال از ملا علی رشتی نقل می‌کند، با تفصیل بیشتر؛ حکایت ۱۹ از فصل پنجم در حکایات کسانی که قائم، عجل الله تعالی فرجه الشریف، را در غیبت کبری دیده‌اند (ج ۲ صفحه ۶۲۹).

نام جوان در دو نقل فوق، یاقوت و شغل او روغن‌فروش (سمّان)، و نام عالمی که در حله نزد او رفت، سید الفقهاء، سید مهدی قزوینی، است.


1 دیدگاه

راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 5, 2023 در 3:42 ب.ظ

[…] یاقوت سمّان و یا ابا صالح المهدی […]

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *