علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار (۵۲:۱۷۶) در ضمن حکایات کسانی که در عصری نزدیک به زمان ایشان تشرف پیدا کردهاند، حکایت زیر را نقل میکند.
از آن جمله است آن چه مرا خبر دادند به آن گروهی از اهل غری (نجف)، بر مشرفش سلام، که مردی از اهل کاشان، در راه خانه خدا، به نجف آمد. در آنجا سخت بیمار شد. تا اینکه پاهایش خشکید و دیگر قادر به حرکت نبود. رفقایش او را پیش یکی از صلحای نجف—که در اتاقی از اتاقهای مدرسهای که روضه مقدسه را احاطه کرده، ساکن بود— وانهاده، خود عازم حج شدند.
این مرد [صالح] هر روز در را به روی مرد کاشانی قفل میکرد و خود برای هواخوری (للتنزه) و در جستجوی … (و لطلب الدراري التي تؤخذ منه) به صحرا میرفت.
روزی، مرد کاشانی به او گفت من سینهام تنگ شده و از تنهایی در این مکان به تنگ آمدهام. امروز مرا به مکانی ببر و در آنجا بینداز و خود هرجا که خواستی برو.
گفت او قبول کرد. مرا برداشت و به مقام قائم صلوات الله علیه، بیرون نجف، برد. مرا آنجا نشاند، پیراهنش را در حوض شست و بر درختی که آنجا بود انداخت. [سپس] به صحرا رفت.
تنهایی و اندوه
من تنها ماندم، اندوهگین و در این فکر که پایان کارم چه خواهد شد. ناگاه با جوانی روبرو شدم، خوشچهره (صبيح الوجه)، گندمگون (أسمر اللون)، که داخل صحن شد. به من سلام کرد و به اتاق مقام رفت. نزد محراب چند رکعت نماز خواند، با خضوع و خشوعی که هرگز مثل آن را ندیده بودم.
از نماز که فراغت یافت، بیرون شد و به سوی من آمد. حالم را پرسید. گفتم
«به بلایی دچار شدهام که مرا به تنگ آورده است. نه خدا شفایم میدهد که از بیماری بهبودی یابم، نه مرا میبرد که راحت شوم.»
گفت
«لاتحزن. سيعطيك الله كليهما»
یعنی «ناراحت نباش. خدا هر دو را به تو میدهد.» و رفت.
او که بیرون رفت، پیراهن را دیدم که بر زمین افتاد. برخاستم، پیراهن را برداشتم، آن را شستم و بر درخت انداختم. سپس به فکر فرورفتم و [با خود] گفتم
من نمیتوانستم بلند شوم و حرکت کنم، پس چگونه این طور شدم؟
به خودم نگاه کردم، دیدم اثری از بیماری در من نیست. دانستم که او قائم صلوات الله علیه بود. بیرون رفتم و به صحرا نگریستم ولی کسی را ندیدم. به شدت پشیمان شدم.
صاحب اتاق که آمد، حالم را پرسید و از وضعم متحیر شد. آن چه اتفاق افتاد را برایش گفتم. او [هم] حسرت خورد بر آن چه از دست من و او رفت. با هم به حجره برگشتیم.
آنها [گروهی که داستان را برای علامه نقل کردند] گفتند که این شخص سالم بود تا اینکه حاجیان و رفقایش آمدند. آنها را که دید و مدت کمی با ایشان بود، بیمار شد و مرد، و او را در صحن به خاک سپردند. پس درستی آن چه که حضرت خبر داده بود، اینکه هر دو امر واقع میشود، آشکار شد.
این قصه از قضایای مشهور نزد اهل مشهد است و اهل وثوق و صلحای ایشان مرا به آن خبر دادند.
تکمله
منظور از مقام قائم احتمالا همان مقام معروف صاحب الزمان در وادی السلام است.
0 دیدگاه