شیخ محمد رازی، در کتاب گنجینهٔ دانشمندان، داستان محمد على جولاگر دزفولى را چنین نقل کرده است (با ویرایش مختصر): … و داستان آن را در ۲۴ سال قبل در دزفول از ثقات دانشمندان آن شهر شنيدهام و بعد ديدم كه مؤلف الشمس الطالعه در جلد دوم كتابش ص ۳۵۲ و حجة الاسلام فاضل معاصر، حاج شيخ مرتضى انصارى، سبط شيخنا الانصارى، در ص ۵۳ تا ۵۵ شرحِ زندگانى شيخ نوشته است.
اما داستان جولاگر چنين است كه حاج محمد حسين تبريزى، كه از تجار و ثروتمندان تبريز بود، فرزندى نداشت. هرچه از وسائل مادى بود، به آن متشبث شد و به مقصود نرسيد. تا مشرف به نجف اشرف شده، به مسجد سهله و مسجد كوفه رفته و توسل به حضرت ولى عصر، عجل اللّه فرجه، پيدا مىكند.
پس در مكاشفه بزرگوارى را مىبيند كه به او فرمود
«برو دزفول نزد محمد على جولاگر (بافنده) تا به مقصودت برسى.»
ملاقات در دزفول
پس با نوكرش به اين شهر آمده و جوياى جولاگر مىگردد. پس از تفحص، شخصى او را نشان مىدهد. مىآيد مىبيند مردِ فقيرِ روشنضميرِ نورانى در دكان كوچكى مشغول به كرباسبافی است.
سلام مىكند.
فورا مىگويد «و عليك السلام حاج محمد حسين! مطلب و حاجت تو روا شد.»
تعجب مىكند. مىگويد
«من غريبم. اجازه بفرمائيد شب را خدمت شما بمانم.»
مىگويد «مانعى ندارد.»
پس وارد دكان شده، موقع مغرب اذان گفته و نماز مغرب و عشا را میخواند. چون مقدارى از شب مىگذرد، دو نان جو و قدرى ماست براى او مىآورد و با هم غذا مىخورند. شب را همانجا خوابيده، نزديک صبح برخاسته و نماز صبح را خوانده و پس از تعقيب مختصرى مشغول به كرباسبافى مىشود.
حاج محمد حسين گويد به او گفتم
« [اینکه] من اينجا آمدم، دو مقصد داشتم. يكى را گفتى، انجام گرفت. ديگر آن است كه به چه عملى به اين مقام رسيدى كه امام عليه السلام مرا به تو محول فرمود و از نام و ضميرم اطلاع دادى؟»
گفت «اين چه سؤال است مىكنى؟ حاجتى داشتى روا گرديد. برو.»
به او گفتم «تا نفهمم نمىروم و چون مهمان شمايم به پاس احترام مهمان، بايد مرا خبر بدهى.»
سرباز و مال ظالم
سپس آغاز سخن كرد و گفت من در اين محل به كسب خود مشغول بودم. در مقابل اين دكان، خانه يک نفر ستمكار بود و سربازى از آن نگهدارى مىكرد. روزى اين سرباز نزد من آمد و گفت
«براى خود از كجا خوراک تهيه مىكنى؟»
به او گفتم «سالى يك خروار گندم مىخرم و آرد مىكنم و مىپزم و زن و فرزندى هم ندارم.»
گفت «در اينجا من مستحفظم و خوش ندارم از مال اين ظالم تصرف كنم. چنانچه قبول زحمت فرمائى، براى من يك خروار جو خريدارى كن و هر روز دو قرص نان جو به من بده.»
من قبول كردم و هر روز مىآمد و دو قرص نان خود را مىبرد.
اتفاقا روزى نيامد.
از حال او پرسيدم.
گفتند «مريض شده و در اين مسجد خوابيده است.»
به آنجا رفتم. ديدم افتاده است. از حالش جويا شدم و خواستم برايش طبيب و دوا تهيه كنم.
گفت «احتياجى نيست. من امشب از دنيا مىروم. چون نصفى از شب گذشت، درب دكانت آمده تو را اطلاع مىدهند. تو بيا و هرچه دستورت دهند عمل كن. بقيه آرد هم براى خودت باشد.»
خواستم شب را نزد او بمانم اجازه نداد و گفت برو.
من نيز اطاعت نمودم. پس نيمى از شب رفته بود كه درب دكان زده شد و گفتند محمد على بيرون بيا.
من از دكان آمدم و به مسجد رفتيم. ديدم آن سرباز جان سپرده و دو نفر در آنجا حاضر بود.
به من گفتند «حركت دهيم بدن او را به جانب رودخانه.»
اجابت كردم. آن دو نفر او را غسل داده كفن كردند و نماز بر او گذاردند و آوردند درب مسجد او را دفن كردند.
مقام سرباز
من به دكان بازگشتم. چند شب بعد، درب دكان زده شد.
كسى گفت «بيا.»
من رفتم.
گفت «آقا تو را خواسته با من بيا.»
اطاعت كرده با وى رفتم. با آنكه اواخر ماه بود، ولى صحرا مانند شبهاى مهتاب روشن بود و زمينها سبز و خرم، ولى ماه پيدا نبود. در فكر فرورفته و تعجب مىكردم.
ناگاه به صحراى لور—كه در شمال دزفول واقع است—رسيديم. از دور عددى چند بزرگوارى را ديدم كه دور هم نشستهاند و يک نفر مقابل آن[ها] ايستاده. ولى در بين ايشان، يک نفر جليل و از همه بالاتر بود؛ بهنحوىكه هول و هراس مرا ربود و بدنم لرزيد.
مردى كه همراه من بود گفت «قدرى جلوتر بيا.»
رفتم و بعد ايستادم.
شخصى كه ايستاده بود گفت بيا نترس.
قدرى پيش رفتم.
آن آقائى كه در ميان آن جمعيت بود و از همه برترى داشت به يكى از آن عده فرمود
«منصب سرباز را به او بده.»
پس گفت «براى خدمتى كه به شيعه ما نمودى، مىخواهيم منصب سرباز را به تو بدهيم.»
عرض كردم «من كاسب و بافندهام. مرا به سربازى و سرهنگى چه؟»
و خيال مىكردم كه مىخواهند مرا به جاى سرباز مرحوم، نگهبان قرار دهند.
آن آقا تبسمى فرموده و گفت
«منصب او را مىخواهيم به تو بدهيم.»
باز حرف خود را تكرار كرده گفتم «مرا چه به سربازى؟»
در اين هنگام، يكى از آنان فرمود «اين شخص عوام است. بگو مقام سرباز را به تو مىدهيم و نمىخواهيم كه سرباز شوى. برو تو را به جاى او قرار داديم.»
من برگشتم و در بازگشت هوا را تاريک ديدم. از آن روشنى و سبزى و خرمى هم خبرى نبود. از آن شب تاكنون دستورات مولايم حضرت صاحب الزمان، ارواحنا له الفداء، به من مىرسد. از جمله همين حاجت تو بود كه برآورده شد.
و از آقاى حاج محمد حسين تعهد گرفت كه تا زنده است مخصوصا در دزفول اين راز را فاش نكند.
نگارنده [شیخ محمد رازی] گويد از بعض ثقات شنيدم كه مىگفت مرحوم آية اللّه حاج سيد على شوشترى استاد اخلاقى علامه بزرگ شيخ مرتضى انصارى، قدس اللّه سره، كه داراى رياست تامه و عامه بود، پس از شنيدن قصهٔ آقا محمد على جولا، ترک رياست گفته و به تهذيب اخلاق و تزكيه نفس خويش پرداخت تا از دنيا رفت.
برگرفته از کتاب گنجینه دانشمندان ج ۵ ص ۱۳۵ (با ویرایش مختصر)
تکمله
- این که محمد علی جولاگر همان کسی است که در داستان سید علی شوشتری معروف است، محل تامل است. توضیحات این پست را ببینید.
0 دیدگاه