میرزای نوری در کتاب جنة المأوى در حکایت ۴۴ داستانی را نقل می‌کند از رفتن امام زمان به مجلس درس سید مهدی قزوینی، که در نتیجه آن، ایشان و جمعی از طلاب درسشان به دیدار امام مشرف می‌شوند. این تشرف نکات زیادی دارد از جمله خبر دادن امام از فتح سلیمانیه ۱۰ روز پیش از رسیدن خبر به حله از طریق عادی. این مطلب تاریخ دقیق تشرف را مشخص می‌کند (ظاهرا ۱۸۴۷م مطابق ۱۲۶۳ق). همین داستان را میرزای نوری به فارسی در نجم ثاقب حکایت ۹۳ آورده است که ما این نقل را در ادامه می‌آوریم.


خبر دادند جماعتی از علما و صلحا و فاضل [فضلا] قاطنین نجف اشرف و حله که از جمله ایشان است سید سند و خبر معتمد، زبدة العلماء و قدوة الالباء، میرزا صالح خلف ارشد سید المحققین و نور مصباح المجاهدین، وحید عصره، سید مهدی قزوینی سابق‌الذکر طاب ثراه به این سه حکایت آینده متعلق به مرحوم والد خود اعلی الله مقامه. [یعنی سه حکایت آینده را میرزای نوری از میرزا صالح پسر سید مهدی قزوینی نقل می‌کند. این حکایت اول از آن سه حکایت است.]

و بعضی از آن را خود بلاواسط شنیده بودم ولکن چون زمان شنیدن، در صدد ضبط آن نبودم، از جناب میرزا صالح مستدعی شدم که آنها را بنویسد به نحوی که خود شنیدند از آن مرحوم. فان اهل‌البیت ادری بما فیه. [یعنی چرا که اهل خانه به آنچه در خانه می‌گذرد آگاه‌تر هستند.]

و به علاوه که خود در اعلی درجه ایقان و فضل و تقوا و سدادند و در سفر مکه معظمه ذهابا و ایابا به ایشان مصاحب بودم. به جامعیت ایشان کمتر کسی را دیدم.

پس نوشتند، مطابق آنچه از آن جماعت شنیده بودم. و برادر دیگر ایشان، عالم نحریر و صاحب فضل منیر، سید امجد جناب سید محمد، در آخر مکتوب ایشان نوشته بود که این سه کرامت را خود از والد مرحوم مبرور عطر الله مرقده شنیدم. [یعنی سید محمد فرزند دیگر سید مهدی قزوینی نیز نقل برادرش را تایید کرد.]

صورت مکتوب

خواندن امام عصر سوره فاتحه برای ذی الدمعه

بسم‌ الله الرحمن الرحیم

خبر داد مرا بعضی [یعنی یکی] از صلحای ابرار از اهل حله. گفت:

سید محمد ذی الدمعه

صبحی از خانه خود بیرون آمدم به قصد خانه شما برای زیارت سید اعلی الله مقامه.

پس در راه مرورم افتاد به مقام معروف به قبر سید محمد ذی الدمعه. پس دیدم در نزد شباک [یعنی ضریح] و از خارج، شخصی را که منظر نیکوی درخشانی داشت و مشغول است به قرائت فاتحة الکتاب.

پس تأمل کردم در او، دیدم در شمایل عربی است و از اهل حله نیست. پس در نفس خود گفتم:

«این مرد، غریب است و اعتنا کرده به صاحب این قبر و ایستاده، فاتحه می‌خواند و ما اهل بلد از او می‌گذریم و چنین نمی‌کنیم.»

پس ایستادم و فاتحه و توحید را خواندم

مال می‌آید و می‌رود

چون فارغ شدم، سلام کردم بر او. پس جواب سلام داد و فرمود:

«ای علی! تو می‌روی به زیارت سید مهدی؟» [یعنی به دیدار او می‌روی؟]

گفتم: «آری!»

فرمود: «من نیز با تو هستم.»

چون قدری راه رفتیم، فرمود به من که:

«ای علی! غمگین مباش بر آنچه وارد شده بر تو از خسران و رفتن مال در این سال. زیرا که تو مردی هستی که خدای تعالی تو را امتحان نموده به مال. پس دید تو را که ادا می‌کنی حق را. و به تحقیق که بجای آوردی آنچه را که خدای تعالی بر تو واجب کرده بود از حج. اما مال، پس آن عرضی است؛ زایل می‌شود، می‌آید و می‌رود.»

و مرا در این سال خسرانی رسیده بود که احدی بر آن مطلع نشده بود از ترس شهرت شکست کار که موجب تضییع تجار است.

پس در نفس خود غمگین شدم و گفتم:

«سبحان‌الله! شکست من شایع شده تا آنجا که به اجانب رسیده.»

ولکن در جواب او گفتم: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ.»

پس فرمود: «آنچه از مال تو رفته، بزودی برخواهد گشت به سوی تو بعد از مدتی. و برمی گردی تو، به حال اول خود و دیون خود را ادا خواهی کرد.»

پس من ساکت شدم و تفکر می‌کردم در کلام او، تا آنکه رسیدیم به در خانه شما. پس من ایستادم و او ایستاد.

صاحب الدار

پس گفتم: «داخل شو ای مولای من! که من از اهل خانه‌ام.»

پس فرمود: «تو داخل شو. انا صاحب الدار.» که منم صاحب‌خانه.

و صاحب الدار از القاب خاصه امام عصر علیه‌السلام است.

پس امتناع کردم از داخل شدن. پس دست مرا گرفت و داخل خانه کرد در پیش روی خود.

چون داخل مجلس شدیم، دیدیم جماعت طلبه را که نشسته‌اند و منتظر بیرون آمدن سید هستند—قدس الله روحه—از داخل به جهت تدریس و جای نشستن او خالی بود. کسی در آنجا ننشسته بود به جهت احترام و در آن موضع کتابی گذاشته بود.

پس آن شخص رفت و در آن محل که محل نشستن سید رحمه‌الله بود، نشست!

تمجید از مواهب الافهام سید مهدی قزوینی

آنگاه آن کتاب را برگرفت و باز کرد و آن کتاب شرایع محقق بود. آنگاه بیرون آورد از میان اوراق کتاب، چند جزو مسوده که به خط سید بود. و خط سید در نهایت ردایت بود [یعنی سید خیلی خط بدی داشت] که هر کس ‍ نمی‌توانست بخواند! آن را گرفت و شروع نمود به خواندن آن و به طلبه می‌فرمود:

«آیا تعجب نمی‌کنید از این فروع؟»

و این جزوه‌ها از اجزای کتاب «مواهب الافهام» سید بود که در شرح «شرایع الاسلام» است. و آن کتاب عجیبی است در فن خود؛ بیرون نیامد از آن مگر شش مجلد از آن از اول طهارت تا احکام اموات.

والد—اعلی الله درجته—[یعنی سید مهدی قزوینی] نقل کرد که: چون بیرون آمدم از اندرون خانه، دیدم آن مرد را که در جای من نشسته.

پس چون مرا دید برخاست و کناره کرد از آن موضع. پس او را ملزم نمودم در نشستن در آن مکان. و دیدم او را که مردی است خوش‌منظر، زیبا چهره، در زی غریب.

پس چون نشستم، روی کردم به جانب او با طلاقت رو [گشاده‌رویی] و بشاشت که از حالش سوال کنم. و حیا کردم بپرسم که او کیست و وطنش کجاست.

بحث علمی و فتح سلیمانیه

پس شروع نمودم در بحث. پس او تکلم می‌کرد در مساله‌ای که ما در آن بحث می‌کردیم، به کلامی که مانند مروارید غلطان بود. کلام او مرا مبهوت کرد. پس یکی از طلاب گفت:

«ساکت شو! تو را چه با این سخنان؟»

تبسم کرد و ساکت شد.

چون بحث منقضی شد، گفتم به او: «از کجا آمده‌اید به حله؟»

فرمود: «از بلد سلیمانیه

پس گفتم: «کی بیرون آمدید؟»

فرمود: «روز گذشته بیرون آمدم از آنجا. و بیرون نیامدم مگر آنکه داخل شد در آنجا نجیب پاشا، فتح کرده و با شمشیر و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا بانانی را که در آنجا سرکشی می‌کرد گرفت و به جای او برادرش، عبدالله پاشا، را نشاند.»

و احمد پاشای مذکور از طاعت دولت عثمانیه سرپیچیده بود و خود مدعی سلطنت شده بود در سلیمانیه.

والد مرحوم رحمه‌الله گفت: من متفکر ماندم در خبر او. اینکه این فتح و خبر او به حکام حله نرسیده و در خاطرم نگذشت که از او بپرسم که چگونه گفت: «به حله رسیدم و دیروز از سلیمانیه بیرون آمدم.» و [یعنی با اینکه] میان حله و سلیمانیه زیاده از ده روز راه است برای سوار تندرو.

چلپاسه مرده

آنگاه آن شخص امر فرمود بعضی [یعنی یکی] از خدام خانه را که آب برای او بیاورد.

پس خادم ظرفی را گرفت که آب از جب بردارد؛ پس او را صدا کرد که:

«چنین مکن! زیرا که در ظرف حیوان مرده‌ای است.»

پس نظر کرد در آن. دید، چلپاسه [مارمولک] در آن مرده است. پس ظرف دیگر گرفت و آب آورد نزد او.

چون آب را آشامید، برخاست برای رفتن. پس من برخاستم به جهت برخاستن او. مرا وداع کرد و بیرون رفت. چون از خانه بیرون رفت، من به آن جماعت گفتم:

«چرا انکار نکردید خبر او را در فتح سلیمانیه؟»

پس ایشان گفتند که: «تو چرا انکار نکردی؟»

پس حاجی علی سابق‌الذکر [ظاهرا همان «بعضی از صلحای ابرار»] خبر داد مرا به آنچه واقع‌شده بود در راه و جماعت اهل مجلس خبر دادند به آنچه واقع‌شده بود پیش از بیرون آمدن من؛ از خواندنش در آن مسوده و تعجب کردن از فروعی که در آن بود.

والد فرمود: «پس من گفتم: جستجو کنید او را و گمان ندارم که او را بیابید! او والله! صاحب‌الامر روحی فداه بود.»

پس آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند. پس نیافتند برای او عینی و نه اثری. پس گویا که به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو شد.

فرمود: «پس ضبط کردیم تاریخ آن روز را که خبر داد از فتح سلمانیه در آن. پس رسید خبر بشارت فتح به حله بعد از ده روز از آن روز و حکام اعلان کردند و حکم کردند به انداختن توپ. چنانچه رسم است که در خبر فتوحات می‌کنند.


پی نوشت ها

پی نوشت حاجی نوری 

مؤلف گوید [یعنی میرزای نوری]:

حسب موجود نزد حقیر از کتب انساب آن است که اسم ذی الدمعه، حسین و نیز ملقب بود به ذی العبره، و او پس زید شهید، پسر حضرت علی بن الحسین علیهما السلام است و کنیه او ابوعانقه است.

او را ذوالدمعه برای او می‌گفتند که در نماز شب بسیار می‌گریست. و او را حضرت صادق علیه‌السلام تربیت فرمود و علم وافری به او عنایت نمود. واو زاهد و عابد بود و در سنه ۱۲۵ وفات کرد و دختر او را، مهدی، خلیفه عباسی گرفت. و او را اعقاب بسیاری است و جناب سید اعرفند به آنچه مرقوم داشتند.

پی نوشت ما

این داستان در کتاب برکات حضرت ولی عصر ظاهرا به نقل از عبقری الحسان (؟) آمده است اما ظاهرا منبع دست اول همان نقل حاجی نوری باشد. در کتاب برکات مکالمه حضرت در راه به صورت گزارش شده است:

ای علی، به خاطر ضرر و زیانی که بر تو وارد شده است غمگین نباش، زیرا تو مردی هستی که خدای تعالی حج را بر تو واجب کرده بود. (ظاهرا ناقل قضیه، در گذشته با این‌که مستطیع بوده، به حج مشرف نشده و ضرر و زیان، برای ایشان، جنبه تنبیه داشته است.)

برکات حضرت ولی عصر

که ظاهرا این توضیح داخل پرانتز صحیح نیست. طبق نقل نجم ثاقب امام می‌فرمایند خدا تو را امتحان کرد و اداکننده حق یافت و «و به تحقیق که بجای آوردی آنچه را که خدای تعالی بر تو واجب کرده بود از حج».


خاندان بابان و خودمختاری کُردها

لقب «احمد پاشا بانانی» ظاهرا تصحیف است. بابانی محتمل‌تر است، یعنی از خاندان بابان‌، یکی‌ از خاندان‌های‌ کُرد که‌ از اوایل‌ قرن ۱۱ق‌ به‌ مدت‌ ۲۰۰ سال‌ زیرنظر والی‌ عثمانی‌ بغداد و یا دولت‌ ایران‌، به‌ صورت‌ خودمختار و گاهی‌ نیمه‌ مستقل‌، بر مناطقی‌ از کردستان‌ عراق‌ حکمرانی‌ می‌کردند.

سلیمانیه مرکز حکمرانی بابانها به مدت تقریبا دو قرن بوده است. [تصاویر قدیمی از سلیمانیه]

نجیب پاشا والی بغداد از طرف دولت عثمانی بود و احمد پاشا دولت کُردی نیمه خودمختار در منطقه تشکیل داده بود. شرحی از درگیری نجیب پاشا با احمد پاشا، عزل او و نشاندن برادرش به جای او، در «مقاله پایان خودمختاری کردها»، فصل ۳ (ص ۸۲) از کتاب The Cambridge History of the Kurds آمده است. محور درگیری ظاهرا شهر خوی سنجق بوده است. این واقعه (شروع) پایان خودمختاری کردها در منطقه تلقی می‌شود. عبدالله پاشا برادر احمد پاشا که به جای او نشست دست‌نشانده دولت عثمانی محسوب می‌شد و چندی بعد نیز عزل شد.

اگر تاریخ‌ها دقیق باشد، سید مهدی قزوینی در زمان این تشرف ۵۳ قمری داشته است.

در متن عربی تشرف در کتاب جنة المأوى خبر فتح سلیمانیه به این صورت آمده است:

فقال: بالأمس خرجت منها، و ما خرجت منها حتّى دخلها نجيب باشا فاتحا لها عنوة بالسيف و قد قبض على أحمد باشا الباباني المتغلب عليها، و أقام مقامه أخاه عبد الله باشا.
و قد كان أحمد باشا المتقدم قد خلع طاعة الدولة العثمانية و ادعى السلطنة لنفسه في السليمانية.


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *