شیخ محمد شریف رازی در کتاب گنجینه دانشمندان مقدمه جلد ۴ صفحات ۹-۱۱ داستان تشرف شیخ محمدتقی بافقی را چنین نقل میکند (با ویرایش): حکایت کرد برای این نگارنده [محمد شریف رازی] مرحوم حجه الاسلام عالم و عامل عابد زاهد حاج ملا اسد الله بافقی یزدی برادر آن مرحوم در ماه صفر ۱۳۶۹ قمری هجری در قصبه بافق که مرحوم برادرم کرارا به فیض ملاقات آن حضرت رسیده و حضور آن حضرت مشرف شدهاند. در زمان حیاتش راضی نبود گفته شود، ولی اکنون که ایشان نیستند میگویم. آن مرحوم از اشخاصی بودند که مکرر این توفیق نصیبشان شده بود؛ چه در سفر مکه معظمه که پیاده و یا با شتر مشرف شدند، چه در اعتاب مقدسات و چه در مسجد شریف جمکران قم. یکی از آنها این است.
پیاده تا مشهد
ایشان از نجف اشرف پیاده به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف میشدند و در فصل زمستان وارد ایران شدند. در کوهها و درههای پشت کوه میآمدند. نزدیک غروب آفتاب، درحالیکه برف میبارید، تمام کوه و دشت را برف پوشانیده و هوا هم سرد بود، به یک قهوهخانه در نزدیک گردنهای میرسد.
با خود میگوید امشب را در این قهوهخانه میمانم و صبح به راهم ادامه میدهم. در قهوهخانه آمده میبیند که عدهای از کردهای یزیدی در آنجا مشغول به لهو و لعب و قمار میباشند. متحیر میشود چه کند با این منکرات و افراد لاابالی. نهی از منکر هم در اینجا مورد ندارد، زیرا در قلب سیاه و سنگ شیطانپرستها اثر نمیکند.
هوا تاریک شده و او در این فکر که چه کنم. صدایی میشنود که او را به اسم میخواند. در اثر صدا آمده، میبیند که در آن نزدیکی درخت سبز و خرمی است و در زیر آن شخص بزرگواری نشسته است. سلام میکند.
آن آقا میفرماید «محمد تقی آنجا جای تو نیست. بیا در نزد ما.»
پس زیر درخت رفته، مشاهده میکند که هوای لطیفی دارد. درحالیکه تمام دشت و کوه را برف پوشانیده، زیر آن درخت خشک و هوا مانند بهار است.
بیتوته
شب را در خدمت آن بزرگوار بیتوته نموده و آنچه باید استفاده میکند. چون صبح طالع میشود، نماز صبح را خوانده، آن آقا میفرماید
«اکنون که هوا روشن شد میرویم.»
پس به راه افتاده و مقداری که میروند، آن مرحوم از روی قراین متوجه میشود که به چه فیض و فوز عظیمی رسیده است.
آقا میفرماید
«حالا ما را شناختی»
و وداع میکنند که بروند.
عرض میکند «اجازه بفرمایید من هم در خدمت شما بیایم.»
میفرمایند «تو نمیتوانی با من بیایی.»
عرض میکند «دیگر کجا خدمت شما برسم؟»
قم و سبزوار
میفرمایند «در این سفر دوبار میآیم پیش تو. اول قم، دوم نزدیک سبزوار.»
پس از نظرش غایب میشود. آن مرحوم به شوق وعده دیدار در قم به راه ادامه میدهد. پس از چندین روز وارد قم شده و سه روز برای زیارت و وعده تشرف توقف میکند ولی موفق نمیشود.
پس حرکت میکند و بعد از یک ماه نزدیک سبزوار میشود. همینکه از دور شهر را میبیند، با خود میگوید چرا خلف وعده شد؟ در قم که ندیدم جمالش را، این هم شهر سبزوار.
تا این فکر را میکند صدای پای اسبی به گوشش میرسد. برمیگردد میبیند آقا، جان عالم، حضرت ولیعصر، عجل الله فرجه، سواره میآید. ایستاده، سلام میکند. پس از اداء وظیفه و عرض ادب میگوید
«آقاجان وعده را فرمودید که قم هم خدمت میرسم ولی موفق نشدم.»
میفرماید
«محمد تقی ما آمدیم پیش تو وقتیکه از حرم عمهام حضرت معصومه علیها السلام بیرون آمده بودی. زنی تهرانی به تو رسیده و مسایلی میپرسید. تو سرت پایین بود و جواب او را میدادی. من در کنارت ایستاده بودم و تو به ما التفات ننمودی.»
پی نوشت
شیخ محمدتقی بافقی از اساتید شیخ محمد شریف رازی نویسنده کتاب فوق است.
شیخ محمدتقی در تاسیس حوزه علمیه قم نقش داشته است.
داستان رویارویی شیخ محمدتقی با رضاشاه به خاطر کشف حجاب در حرم حضرت معصومه مشهور است.
به نقل آقای شریف رازی (ص ۶۲۱ ج ۴) … از کلمات اوست [شیخ محمدتقی] که میفرمود:
«علی بن مهزیار اهوازی بیست سال از اهواز به مکه رفت تا حضرت ولیعصر، امام زمان، را زیارت کند. چرا یکمرتبه و یا شب نیمه ماه شعبان به کربلا نیامد، تا حضرتش را در کنار قبر جدش امام حسین علیهالسلام ملاقات کند؟ …»
0 دیدگاه