شریف رازی در کتاب گنجینه دانشمندان داستان تشرف شيخ عبد النبى اراکی را چنین نقل میکند: جناب آقاى مرتضوى لنگرودى [منظور حاج سید محمد مهدی (عبد الصاحب) مرتضوی لنگرودی است.]—سومين فرزند مرحوم آية اللّه العظمى حاج سيد مرتضى لنگرودى که گذشته از تاليفات يادشده خاطرات آموزنده و سازنده و شورانگيزى دارند و داراى طبع روانى هستند، به خصوص در قدح و ذمّ و مطاعن دشمنان اهل بيت عليهم السلام، بالاخص حضرت صديقه طاهره فاطمه مظلومه، سلام اللّه عليها و على بعلها و بنيها و شيعتها الى يوم القيامة—براى نگارنده و بعضى از افاضل فرمودند:
روزى مرحوم آية اللّه العظمى حاج شيخ عبد النبى مجتهد عراقى رحمه اللّه براى ديدن والدم به منزل ما آمد و مدتى نشست و از مرحوم آية اللّه آقا سيد ابوالحسن اصفهانى صحبت شد.
پس ايشان گويا مىخواست مطلبى بگويد و از من كه آن وقت جوان بودم ملاحظه مىكرد.
پس مرحوم والدم فرمودند محمد مهدى محرم اسرار و اهل راز است، بيگانه نيست، مطلبى داريد بفرمائيد.
پس مرحوم حاج شيخ عبد النبى گفتند من در نجف كه بودم براى آقاى اصفهانى خيلى ارج قائل نبودم و مىگفتم او يك شاگرد آخوند ملا كاظم خراسانى صاحب كفايه است و منهم يكى، منتهى او خوششانس بود رئيس شد و من نشدم.
آية الكرسى بخوان
تا وقتى شنيدم شخص مرتاضى كه رياضتهاى شرعى كشيده به نجف آمده و اطلاعاتى دارد. نزد او رفتم و او را آزمايش و امتحان كردم؛ ديدم اطلاعات عميق دارد و خبرهائى مىدهد. پس يقين به صدق گفتار او كردم.
به او گفتم شما با اين معلومات آيا راهى براى ملاقات و ديدار حضرت بقيةالله اعظم حضرت مهدى ارواحنا فداه دارى؟ چون من مسائل مشكلى دارم كه مىخواهم از آن حضرت سؤال كنم؛ زيرا فقط او مىداند حكم واقعى الهى را.
به من گفت آرى، يك روز در صحرا در مكان خلوتى كه محل اياب و ذهاب رفت و آمد مردم نباشد با طهارت و توجه كامل رو به قبله بنشين و هفتاد مرتبه آيه شريفه آية الكرسى را بخوان. در آخر آيات هركس نزد تو آمد او ولى امر، حضرت صاحب الزمان است، هرچه خواهى بپرس و بخواه.
پس روزى غسل كرده و وضو گرفته و به مسجد سهله آمدم در وسط هفته، و پس از اعمال مسجد رفتم در بيابان مسجد و رو به قبله نشسته و هفتاد آية الكرسى را با توجه خواندم.
ناگهان ديدم شخصى نزد من آمد و سلام كرد و گفت از من چه مىخواهى؟
مرا غفلت گرفت و گفتم من شما را نخواستم.
فرمود چرا مرا خواستى كه اينجا آمدى.
باز بدبختى مرا شامل شد گفتم با شما كارى ندارم و تا سه بار تكرار شد و من انكار كردم.
تعال، بفرما
پس آقا شروع كرد به رفتن و از من دور شد.
ناگهان به خاطرم آمد كه عجب، من براى ديدن آقا آمده و اين ختم را گرفتهام. پس شروع كردم به دويدن و فرياد مىزدم آقا من شما را مىخواهم، و من نعلين خود را درآورده و بر شال كمرم گذارده و مىدويدم و به او نمىرسيدم؛ تا ديدم از دور وارد كوخى از كوخها و خانههاى آنجا شد.
به زحمت و عرق ريختن در آن هواى گرم خود را به آنجا رسانيده و درب آن خانه را زدم. پس از لحظهاى، شخصى نورانى آمد در را باز كرد و گفت چه مىخواهى؟
گفتم آقا را كه در اينجا آمدند.
گفت اين منزلى نيست كه كسى بدون اجازه وارد آن شود، صبر كن تا اجازه بگيرم.
رفت و پس از لحظهاى آمد و گفت تعال، بفرما.
پس وارد شدم. خانهى كوچكى بود. ايوانى داشت كه دو تخت در آن بود و همان كه صحرا پيش آمد و فرمودند چه كار با من دارى كه مرا طلبيدى و من انكار كردم، در آنجا نشسته بودند. سلام كردم، پس جواب داده و اشاره كردند در آن تخت كه برابرشان بود بنشينم.
هیبت ولی عصر
پس نشستم و چنان هيبت آن آقا مرا گرفت و مرعوب عظمت و جلال و جمال او شدم كه تمام حوائج و مسائلم از خاطرم رفت و حتى نمىتوانستم چهره زيبا و منيرش را نگاه كنم.
ساعتى نشسته و ديدم بيش از آن نمىتوانم در برابرش قرار گيرم، اجازه خواسته و حركت كردم و بيرون رفتم. نوز چند قدمى نرفته بودم كه تمام حوائج و مسائل به خاطرم آمد. فورا برگشتم و در زدم.
آن خادم بيرون آمد گفت چه مىخواهى؟
گفتم آقا را، از براى حوائج و مسائلى كه داشتم، به يادم آمد.
گفت آقا رفتند.
گفتم چرا دروغ مىگوئى؟ آقا الآن اينجا بودند.
خادم عصبانى شد و گفت اگر من دروغ مىگفتم مرا در اين خانه نمىگذاشتند و من سى سال است كه خادم اين بيتم.
عذرخواهى كرده و گفتم ببخشيد.
گفت آقا رفتند، ولى نايبشان تشريف دارند.
گفتم پس اجازه بگير تا خدمت نايبش برسم.
نايب امام
پس وارد منزل شده و بيرون آمد و گفت بفرما.
وارد شدم، ديدم در همان مكان آقا، آية اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى، قدّس اللّه سرّه، نشسته است.
سلام كردم، جواب دادند و فرمودند بنشين.
در همانجاى اول نشسته، شروع كردم مسائل خود را كه مورد اختلاف فقهاء بود، يكى بعد از ديگرى پرسيدم.
فرمودند آخوند خراسانى چنين گفته و شيخ انصارى چنان گفته و حق مطلب اينست؛ مسئله دوم را پرسيدم، همين اشاره به اختلاف اقوال كرده و حكم واقع را بيان كردند، تا آخرين مسئله مورد اختلاف را كه در نظرم بود.
پس از آن فرمودند كار ديگرى؟
گفتم نه. اجازه فرموديد؟
فرمودند بفرما، فى امان اللّه.
پس برخاسته و خداحافظى كرده و بيرون آمدم.
آزمایش
با خود گفتم، امروز وسط هفته است، آقاى اصفهانى در وسط هفته به كوفه و يا سهله نمىآيد. پس به عجله در هواى گرم برگشتم به نجف و حدود سه بعد از ظهر بود مستقيما به خانه سيد آمدم و در زدم.
خادم ايشان حاج عبد الحميد آمد گفت شيخ عبد النبى چه مىخواهى؟
گفتم آقا را مىخواهم.
گفت آقا در بالاخانه است.
گفتم خدمتشان عرض كن فلانى است.
رفت و آمد و گفت بفرما.
پس به بالاخانه رفتم، ديدم آقا در آنجا نشسته و مشغول مطالعه است.
سلام كردم، جواب دادند و فرمودند بفرما.
شروع كردم آن مسائل را يكى بعد از ديگرى گفتم. آقا همان گونه كه آنجا پاسخ دادند، فرمودند شيخ چنين گويد و آخوند چنين و حكم واقع اينست و تمام مسائل را مانند آنجا جواب داد، و من سؤال ديگرى نداشتم.
پس سيد تبسم كرده و به لهجه اصفهانى خود فرمودند حاج شيخ عبد النبى حالا يقين كردى؟
گفتم بله آقا.
برخاسته و آمدم و يقين كردم كه سيد مورد توجه و عنايت خاص آقا امام زمان عجل اللّه فرجه الشريف مىباشد.
رازى گويد
همه عمر آرزويم كه ببينم از تو روئى
چه زيان دهد شه من، برسم به آرزوئى
تو امين كردگارى، تو امان روزگارى، تو وصى مصطفائى
نگهى بسوى من كن كه فتادهام ز پائى
پایان نقل با ویرایش.
از این داستان ظاهرا روایت دیگری در کتاب سفرهای سبز در کشکول نمازی خواه موجود است.
نام های دیگر: عبدالنبى مجتهد عراقى، عبدالنبى عراقى، شيخ عبد النبى اراکی نجفی.
برگرفته از کتاب گنجینه دانشمندان، جلد نهم صفحات ۳۱۵-۳۱۸ (با ویرایش). نوشته محمد شریف رازی، ناشر کتابفروشی اسلامیه، تهران،۱۳۵۲. برای معرفی کتاب اینجا را ببینید.
پاورقی: مطلع شعر نزدیک به شعری از فصیح الزمان شیرازیست.
مکان: بیابان های اطراف مسجد سهله. زمان: نامعلوم
0 دیدگاه