محدث نوری اعلی الله مقامه در کتاب نجم ثاقب ج ۲ صص ۷۵۴- ۷۵۸، حکایت نودم، داستان تشرف شیخ حسین رحیم را نقل می‌کند. ایشان به شیخ حسین آل رحیم نیز معروف است و در جوانی در نهایت پریشانی احوال و بیماری، برای دیدار امام زمان و رفع گرفتاری‌هایش، چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه می‌رود. داستان به نقل از نجم ثاقب (با کمی ویرایش)، در ادامه می‌آید.

شيخ عالم فاضل، شيخ باقر كاظمى، نجل عالم عابد، شيخ هادى كاظمى كه معروف به آل طالب است. نقل كرد:

مرد مؤمنى بود در نجف اشرف از خانوادۀ معروف به آل رحيم كه او را شيخ حسين رحيم مى‌گفتند. نيز خبر داد ما را عالم فاضل و عابد كامل مصباح الأتقياء، شيخ طه از آل جناب، عالم جليل و زاهد عابد بى‌بديل، شيخ حسين نجف كه حال، امام جماعت است در مسجد هنديّۀ نجف اشرف—و در تقوا و صلاح و فضل مقبول خواصّ و عوام—كه شيخ حسين مزبور، مردى بود پاك طينت و نيك فطرت و از مقدّسين مشتغلين؛ مبتلا به مرض سينه و سرفه كه با آن خون بيرون مى‌آمد از سينه‌اش با اخلاط؛ و با اين حال در نهايت فقر و پريشانى بود و مالك قوت روز نبود.

غالب اوقات مى‌رفت نزد اعراب باديه‌نشين كه در حوالى نجف اشرف ساكن‌اند به جهت تحصيل قوت، هر چند كه جو باشد؛ و با اين مرض و فقر، دلش مايل شد به زنى از اهل نجف و هر چند او را خواستگارى مى‌كرد، به جهت فقرش، كسان آن زن اجابت نمى‌كردند؛ و از اين جهت نيز در همّ و غمّ شديدى بود.

چون مرض و فقر و مأيوسى از تزويج آن زن، كار را بر او سخت ساخت، عزم كرد بر كردن آنچه معروف است در ميان اهل نجف، كه هر كه را امر سختى روى دهد، چهل شب چهارشنبه مواظبت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجّت-عجّل اللّه فرجه-را به نحوى كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد.

شب چهلم و یاس

مرحوم شيخ باقر نقل كرد شيخ حسين گفت:

من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم. چون شب چهارشنبه آخر شد و آن شب تاريكى بود از شب‌هاى زمستان و باد تندى مى‌وزيد كه با او بود اندكى باران و من نشسته بودم در دكّه‌اى كه داخل در مسجد است و آن دكّۀ شرقيّه، مقابل در اول است كه واقع است در طرف چپ كسى كه داخل مسجد مى‌شود و متمكّن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونى كه از سينه‌ام مى‌آمد. چيزى نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداختن آن در مسجد هم روا نبود و چيزى هم نداشتم كه سرما را از من دفع كند.

دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريك شد. فكر مى‌كردم كه شب‌ها تمام شد و اين شب آخر است. نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم ظاهر شد و اين همه مشقّت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم در چهل شب كه از نجف مى‌آيم به مسجد كوفه و در اين حال به جز يأس برايم نتيجه ندهد.

من در اين كار خود متفكّر بودم و در مسجد احدى نبود و آتش روشن كرده بودم به جهت گرم كردن قهوه كه با خود از نجف آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسيار كم بود.

برخورد

ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجّه من شد. چون از دور او را ديدم، مكدّر شدم و با خود گفتم: اين اعرابى است از اهالى اطراف مسجد. آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بى‌قهوه مى‌مانم و در اين شب تاريك همّ و غمّم زياد خواهد شد. در اين فكر بودم كه او به من رسيد و سلام كرد بر من و نام مرا برد و در مقابل من نشست. تعجّب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او از آنهايى است كه در اطراف نجف‌اند و من گاهى بر ايشان وارد مى‌شدم.

پس پرسيدم از او كه از كدام طايفۀ عرب است؟

گفت «از بعض ايشانم.»

پس اسم هر يك از طوايف عرب كه در اطراف نجف‌اند بردم، گفت

«نه،از آن‌ها نيستم.»

پس مرا به غضب آورد. از روى سخريّه و استهزا گفتم:

آرى، تو از طريطره‌اى. و اين لفظى است بى‌معنى.

پس از سخن من تبسّم كرد و گفت:

«بر تو حرجى نيست؛ من از هر كجا باشم. تو را چه محرّك شده كه به اينجا آمدى؟»

گفتم: به تو هم نفعى ندارد، سؤال كردن از اين امور.

گفت «چه ضرر دارد به تو كه مرا خبر دهى.»

انس

پس از حسن اخلاق و شيرينى سخن او متعجّب شدم و قلبم به او مايل شد و چنان شد كه هر چه سخن مى‌گفت، محبّتم به او زياد مى‌شد. پس براى او از توتون سبيل ساختم و به او دادم.

گفت «تو آن را بكش. من نمى‌كشم

پس براى او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم. گرفت و اندكى از آن خورد.

آن‌گاه به من داد و گفت «تو آن را بخور!»

پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمام آن را نخورده و آنا فآنا محبتم به او زياد مى‌شد.

پس گفتم: اى برادر! امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى. آيا نمى‌آيى با من كه برويم بنشينيم در مقبرۀ جناب مسلم؟

گفت «مى‌آيم با تو. حال، خبر خود را نقل كن.»

حوايج من

گفتم: اى برادر! واقع را براى تو نقل مى‌كنم. من به غايت فقیر و محتاجم از آن روز كه خود را شناختم. و با اين حال چند سال است كه از سينه‌ام خون مى‌آيد. علاجش را نمى‌دانم و عيال هم ندارم. دلم مايل شده به زنى از اهل محلّۀ خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزى نبود، گرفتنش برايم ميسّر نيست. و مرا اين ملائيّه ملاعين مغرور كردند و گفتند:

به جهت حوايج خود متوجّه شو به صاحب الزّمان؛ و چهل شب چهارشنبه متوجّه شو؛ در مسجد كوفه بيتوته كن كه خواهى آن جناب را ديد و حاجتت را خواهد برآورد. و اين آخر شب‌هاى چهارشنبه است و چيزى نديدم و اين همه زحمت كشيدم در اين شب‌ها. اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوايج من.

پس گفت در حالتى كه من غافل بودم و ملتفت نبوده‌ام،

«امّا سينۀ تو، پس عافيت يافت؛ و امّا آن زن، پس به اين زودى خواهى گرفت؛ و امّا فقرت، پس به حال خود باقى است تا بميرى.»

و من ملتفت نشدم به اين بيان و تفصيل.

نماز

پس گفتم نمى‌رويم به سوى جناب مسلم؟

گفت «برخيز!»

پس برخاستم و در پيش روى من افتاد. چون وارد زمين مسجد شديم، گفت به من

آيا دو ركعت نماز تحيّت مسجد نكنيم؟

گفتم مى‌كنيم.

صحن مسجد کوفه و نمایی از شاخص سنگی در میان صحن و گنبدی که بر قبر جناب مسلم است
صحن مسجد کوفه و نمایی از شاخص سنگی در میان صحن و گنبدی که بر قبر جناب مسلم است.

پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است و من در پشت سرش ايستادم به فاصله. پس تكبيرة الاحرام را گفتم و مشغول (خواندن) قرائت فاتحه شدم كه ناگاه، شنيدم قرائت فاتحۀ او را كه هرگز نشنيدم از احدى، چنين قرائتى. پس از حسن قرائتش در نفس خود گفتم شايد او صاحب الزّمان عليه السّلام باشد و شنيدم پاره‌اى از كلمات از او كه دلالت بر اين مى‌كرد.

آن‌گاه نظر كردم به سوى او، پس از خطور اين احتمال در دل؛ در حالتى كه آن جناب در نماز بود. ديدم كه نور عظيمى احاطه نمود به آن حضرت، به نحوى كه مانع شد مرا از تشخيص شخص شريفش؛ و در اين حال مشغول نماز بود. و من مى‌شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مى‌لرزيد و از بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم. پس به هر نحو بود، نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مى‌رفت.

شرمندگی

پس مشغول شدم به گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با جنابش كرده بودم و گفتم،

اى آقاى من! وعدۀ جنابت راست است. مرا وعده دادى كه با هم برويم به قبر مسلم.

در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجّه جانب قبر مسلم شد. پس من نيز متابعت كردم و آن نور داخل در قبّۀ مسلم شد و در فضاى قبّه قرار گرفت و پيوسته چنين بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن‌كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.

چون صبح شد، ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه امّا سينه‌ات، پس شفا يافت. ديدم سينه‌ام صحيح [است] و ابدا سرفه نمى‌كنم؛ و هفته‌اى نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد من حيث لا احتسب؛ و فقر هم به حال خود باقى است چنان چه آن جناب فرمود؛  و الحمد للّه.

پانوشت

برگرفته از کتاب نجم ثاقب جلد دوم  صفحات ۷۵۴- ۷۵۸ حکایت نودم. نوشته میرزا حسین نوری، محقق صادق برزگر، ناشر مسجد مقدس جمکران، قم، ایران، ۱۳۸۴.

نیز رجوع کنید به بحارالانوار ج ۵۳ ص ۲۴۰- ۲۴۳.



1 دیدگاه

راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 5, 2023 در 3:27 ب.ظ

[…] شيخ حسين رحيم و تأثير چهل شب عبادت در كوفه […]

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *