داستان تشرف حاج علی بغدادی، و زیارت کاظمین علیهما السلام به همراه امام، معروف است. این داستان را میرزای نوری در نجم ثاقب هم با واسطه و هم بی واسطه از صاحب داستان نقل می کند. شیخ عباس قمی هم داستان را به نقل از استادش میرزای نوری در مفاتیح آورده است. در ادامه داستان را به نقل میرزای نوری می آوریم.
میرزا نوری در مقدمه، کیفیت نقل قصه توسط خود را به تفصیل شرح می دهد که برای اختصار در اینجا آورده نشده است. ایشان همچنین می فرماید ”ا گر نبود در اين كتاب شريف، مگر اين حكايت متقنۀ صحيحه كه در آن فوايد بسيار است و در اين نزديكىها واقع شده، هرآينه كافى بود در شرافت و نفاست آن…“
ادای خمس و زیارت کاظمین
حاجى مذكور—ايّده اللّه—نقل كرد «در ذمّۀ من هشتاد تومان مال امام عليه السّلام جمع شد. رفتم به نجف اشرف،
- بيست تومان از آن را دادم به جناب علم الهدى و التقى شيخ مرتضى—اعلى اللّه مقامه—
- و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسين مجتهد کاظمینی
- و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسن شروقى
- و باقى ماند در ذمّۀ، من بيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمّد حسن کاظمینی آل يس—ايّده اللّه.
چون مراجعت كردم به بغداد، خوش داشتم كه تعجيل كنم در اداى آنچه باقى بود در ذمّۀ من.
پس در روز پنجشنبه بود كه مشرّف شدم به زيارت امامين همامين کاظمین عليهما السّلام. پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه اللّه و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز.
جناب شيخ خواهش كرد بمانم.
متعذر شدم كه بايد مزد عملۀ كارخانۀ شعربافى كه دارم بدهم. چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه مىدادم. پس برگشتم.
استقبال امام
چون ثلث از راه را تقريبا طى كردم، سيّد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مىآيد.
چون نزديك شد، سلام كرد و دستهاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه و فرمود
«اهلا و سهلا»
و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم.
بر سر، عمّامۀ سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.
ايستاد و فرمود «حاجى على! خير است، به كجا مىروى؟»
گفتم کاظمین عليهما السّلام را زيارت كردم و برمىگردم به بغداد.
فرمود «امشب شب جمعه است، برگرد!»
گفتم يا سيّدى! متمكّن نيستم.
برگرد تا شهادت دهم
فرمود «هستى! برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جدّ من امير المؤمنين عليه السّلام و از مواليان مايى و شيخ شهادت دهد؛ زيرا كه خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.»
و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جانب شيخ خواهش كنم نوشته به من دهد كه من از مواليان اهل بيتم عليهم السّلام و آن را در كفن خود بگذارم.
وکلای امام
پس گفتم تو چه مىدانى و چگونه شهادت مىدهى؟
فرمود « كسى كه حقّ او را به او مىرسانند، چگونه آن رساننده را نمىشناسد؟»
گفتم چه حقّ؟
فرمود «آنكه رساندى به وكيل من»
گفتم وكيل تو كيست؟
فرمود «شيخ محمّد حسن»
گفتم وكيل تو است؟
فرمود «وكيل من است»
و به جناب آقا سيّد محمّد گفته بود كه در خاطرم، خطور كرد كه اين سيّد جليل مرا به اسم خواند با آنكه من او را نمىشناسم.
پس به خود گفتم شايد او مرا مىشناسد و من او را فراموش كردم .
باز در نفس خود گفتم اين سيّد از حقّ سادات از من چيزى مىخواهد و خوش دارم كه از مال امام عليه السّلام چيزى به او برسانم.
پس گفتم اى سيّد من! در نزد من از حقّ شما چيزى مانده بود؛ رجوع كردم در امر آن به جناب شيخ محمّد حسن براى آنكه ادا كنم حقّ شما، يعنى سادات را به اذن او.
پس در روى من تبسّمى كرد و فرمود:«آرى! رساندى بعضى از حقّ ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف.»
پس گفتم آنچه ادا كردم، قبول شد؟
فرمود «آرى.»
در خاطرم گذشت كه اين سيّد مىگويد بالنسبه به علماى اعلام «وكلاى ما!» و اين در نظرم بزرگ آمد.
پس گفتم علما وكلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت، انتهى.
برگرد و زیارت کن
آنگاه فرمود «برگرد و جدّم را زيارت كن!»
پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود.
چون به راه افتاديم، ديدم در طرف راست ما، نهر آب سفيد صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ثمر در يك وقت با آنكه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداختهاند.
گفتم اين نهر و اين درختها چيست؟
فرمود «هر كس از مواليان ما كه زيارت كند جدّ ما را و زيارت كند ما را، اينها با او هست.»
مسائل
عبادت بی ولای امیرالمومنین
پس گفتم مىخواهم سؤالى كنم.
فرمود «سؤال كن!»
گفتم ”شيخ عبد الرزاق مرحوم، مردى بود مدرّس.
روزى نزد او رفتم، شنيدم كه مىگفت كسى كه در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد و چهل حجّ و چهل عمره به جاى آرد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمؤمنين عليه السّلام نباشد، براى او چيزى نيست.“
فرمود «آرى، و اللّه! براى او چيزى نيست.»
پس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه او از مواليان اميرالمؤمنين عليه السّلام است؟
فرمود «آرى! او و هر كه متعلّق است به تو.»
امان برای زوار سیدالشهدا
پس گفتم سيّدنا! براى من مسألهاى است.
فرمود بپرس!
گفتم ”قرّاء تعزيۀ حسين عليه السّلام مىخوانند كه سليمان اعمش آمد نزد شخصى و از زيارت سيّد الشهدا عليه السّلام پرسيد.
گفت بدعت است!
پس در خواب ديد هودجى را ميان زمين و آسمان.
سؤال كرد كيست در آن هودج؟
گفتند فاطمۀ زهرا و خديجۀ كبرى عليهما السّلام.
گفت به كجا مىروند؟
گفتند به زيارت حسين عليه السّلام در امشب كه شب جمعه است
و ديد رقعههاى را كه از هودج مىريزد و در آن مكتوب است امان من النار لزوّار الحسين عليه السّلام فى ليلة الجمعة امان من النار يوم القيمة.
اين حديث صحيح است؟“
فرمود آرى، راست و تمام است.
گفتم سيّدنا! صحيح است كه مىگويند هر كس زيارت كند حسين عليه السّلام را در شب جمعه، پس براى او امان است؟
فرمود «آرى و اللّه!» و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست.
فضل زیارت امام رضا
گفتم سيّدنا! مسألة.
فرمود «بپرس!»
گفتم ”سنۀ هزار و دويست و شصت و نه حضرت رضا عليه السّلام را زيارت كرديم و در درّوت يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديهنشينان طرف شرقى نجف اشرفاند، ملاقات كرديم. او را ضيافت كرديم و از او پرسيدم
چگونه است ولايت رضا عليه السّلام؟
گفت بهشت است. امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود، حضرت رضا عليه السّلام خوردهام! چه حدّ دارد منكر و نكير كه در قبر نزد من بيايند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روييده در مهمانخانۀ آن جناب.
اين صحيح است كه على بن موسى الرضا عليه السّلام مىآيد و او را از منكر و نكير خلاص مىكند؟“
فرمود ”آرى، و اللّه جدّ من ضامن است.“
زیارت ما قبول است؟
گفتم سيّدنا! مسألۀ كوچكى است، مىخواهم بپرسم.
فرمود «بپرس!»
گفتم زيارت من از حضرت رضا عليه السّلام مقبول است؟
فرمود «قبول است، ان شاء اللّه.»
گفتم «سيّدنا! مسأله.»
فرمود «بسم اللّه!»
گفتم حاجى محمّد حسين بزازباشى پسر مرحوم حاجى احمد بزّازباشى، زيارتش قبول است يا نه؟
و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد رضا عليه السّلام.
فرمود «عبد صالح، زيارتش قبول است.»
گفتم سيّدنا! مسأله.
فرمود «بسم اللّه.»
گفتم فلان كه از اهل بغداد و همسفر ما بود، زيارتش قبول است؟
پس ساكت شد.
گفتم «سيّدنا! مسأله.»
فرمود «بسم اللّه.»
گفتم اين كلمه را شنيدى يا نه؟ زيارت او قبول است يا نه؟
جوابى نداد.
حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد كه در بين سفر پيوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را نيز كشته بود.
مال ايتام سادات
پس رسيديم در راه به موضعى از جادّۀ وسيعه كه در دو طرف آن بساتين و مواجه بلدۀ شريفۀ کاظمین است. و موضعى از آن جادّه، كه متّصل است به بساتين از طرف راست آن كه از بغداد مىآيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به جور، آن را داخل در جادّه كرد. و اهل تقوا و ورع سكنۀ اين دو بلد، هميشه كناره مىكردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين.
پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مىرود.
گفتم اى سيّد من! اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است، تصرّف در آن روا نيست.
فرمود «اين موضع مال جدّ ما، امير المؤمنين عليه السّلام و ذريّۀ او و اولاد ماست. حلال است براى مواليان ما تصرّف در آن.»
زمين حضرت موسى بن جعفر
در قرب آن مكان، در طرف راست، باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مىگفتند و از متموّلين معروفين عجم بود كه در بغداد ساكن بود.
گفتم سيّدنا! راست است كه مىگويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى، مال حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام است؟
فرمود «چه كار دارى به اين.»
و از جواب اعراض نمود.
راه سادات
پس رسيديم به ساقيۀ آب كه از شطّ دجله مىكشند براى مزارع و بساتين آن حدود و از جادّه مىگذرد و آنجا دو راه مىشود به سمت بلد، يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات و آن جناب ميل كرد به راه سادات.
پس گفتم: بيا از اين راه، يعنى راه سلطانى، برويم.
فرمود «نه، از همين راه خود مىرويم.»
زيارت
پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدّس در نزد كفشدارى ديديم وهيچ كوچه و بازارى را نديديم.
پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پايين پاست.
در رواق مطهّر، مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر در حرم ايستاد.
پس فرمود «زيارت بكن!»
گفتم من قارى نيستم.
فرمود «براى تو بخوانم؟»
گفتم آرى!
پس فرمود «أ أدخل يا اللّه؟ السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا اميرالمؤمنين….»
و همچنين سلام كردند بر هر يك از ائمّه عليهم السّلام تا رسيدند در سلام، به حضرت عسكرى عليه السّلام و فرمود:«السلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكرى.»
آنگاه فرمود «امام زمان خود را مىشناسى؟»
گفتم چرا نمىشناسم؟
فرمود «سلام كن بر امام زمان خود.»
گفتم «السلام عليك يا حجّة اللّه يا صاحب الزمان يا ابن الحسن.»
تبسّم نمود و فرمود «عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته.»
فضيلت زيارت امين الله بر همه زيارات
داخل شديم در حرم مطهّر و ضريح مقدّس را چسبيديم و بوسيديم.
فرمود به من «زيارت كن!»
گفتم من قارى نيستم.
فرمود زيارت بخوانم براى تو؟
گفتم آرى.
فرمود «كدام زيارت را مىخواهى؟»
گفتم: هر زيارت كه افضل است، مرا به آن زيارت ده.
فرمود زيارت امين اللّه، افضل است.
جواز شريك كردن دو امام در زيارت امين الله
آنگاه مشغول شدند به خواندن و فرمود
«السّلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه و حجّتيه على عباده. الخ»
چراغهاى حرم را در اين حال روشن كردند، پس شمعها را ديدم روشن است و لكن حرم روشن و منوّر است به نورى ديگر، مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات نمىشدم.
زیارت سید الشهدا
چون از زيارت فارغ شد، از سمت پايين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند و فرمودند
«آيا زيارت مىكنى جدّم حسين عليه السّلام را؟»
گفتم: آرى، زيارت مىكنم، شب جمعه است.
پس زيارت وارث را خواندند و مؤذّنها از اذان مغرب فارغ شدند.
به من فرمود «نماز كن و ملحق شو به جماعت!»
جماعت
پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهّر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت، محاذى او و من داخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد.
چون فارغ شدم، او را نديدم. از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحّص كردم، او را نديدم. قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب، او را نگاه دارم كه مهمان باشد.
تذکر
آنگاه به خاطرم آمد كه اين سيّد كى بود؟
آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم
- از انقياد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم كه در بغداد داشتم
- و خواندن مرا به اسم با آن كه او را نديده بودم
- و گفتن او: «مواليان ما»
- و اينكه «من شهادت مىدهم»
- و «ديدن نهر جارى و درختان ميوهدار در غير موسم»
- و غير از اينها از آنچه گذشت
- كه سبب شد براى يقين من به اينكه او حضرت مهدى عليه السّلام است.
- خصوص در فقرۀ اذن دخول و پرسيدن از من، بعد از سلام بر حضرت عسكرى عليه السّلام كه «امام زمان خود را مىشناسى؟» چون گفتم مىشناسم، فرمود: سلام كن! چون سلام كردم، تبسّم كرد و جواب داد.
تفحص
پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سؤال كردم.
گفت «بيرون رفت.» و پرسيد كه «اين سيّد رفيق تو بود؟»
گفتم بلى. پس آمدم به خانۀ مهماندار خود و شب را به سر بردم.
چون صبح شد، رفتم به نزد جناب شيخ محمّد حسن و آنچه ديده بودم نقل كردم.
پس دست خود را بر دهان خود گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصّه و افشاى اين سرّ. فرمود خداوند تو را موفّق كند.
پس آن را مخفى مىداشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آنكه يك ماه از اين قضيّه گذشت.
روزى در حرم مطهّر بودم، سيّد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد چه ديدى؟ اشاره كرد به قصّۀ آن روز.
گفتم چيزى نديدم.
باز اعاده كرد آن كلام را.
به شدّت انكار كردم.
پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم.
برگرفته از کتاب نجم ثاقب، نوشته میرزای نوری. حکایت ۳۱. صفحه ۵۷۳ جلد ۲. چاپ مسجد مقدس جمکران.
0 دیدگاه