مرحوم شیخ محمود حلبی، در سخنرانی خود در مسجد جامع اصفهان، در سال ۱۳۹۲ قمری میفرمود: يک ماه رمضانی، در مشهد مقدس، بنده تصميم گرفتم راجع به امام زمان علیه السلام صحبت كنم. سنه بيست و دو بود، بيست و سه بود، بیست و چهار بود، حالا يادم نيست. ده، پانزده سال، ماه مبارکها، من مشهد منبر میرفتم.
ماه رمضان و صحبت از امام زمان
در مسجد گوهرشاد، یک ماه رمضان، تصميم گرفتم كه سر تا به پای ماه را، به استثنای سه شب احياء، راجع به امام زمان علیه السلام صحبت كنم. شبهای اول و دوم و سوم که هنوز مجلس خیلی نضج و … و یک صورت حسابی نگرفته بود، صحبت میکردیم. در ضمن هم مراقب بودیم کی گرد است، كی چرتی است، كی حرف میزند، كی خوب گوش میدهد، كه مستمعين نخبهمان را بفهمیم.
ديدم يک جوانی است، آن شبهای اوّل دوردست بود. مثلا ۵۰ متر فاصله از منبر بود. شب بعد، ۲۰ متر فاصله. شب بعد، ۱۰ متر فاصله. هی نزدیک شد به منبر، نزدیک شد. شبهای ششم و هفتم، این، پا منبرِ ما بود و زودتر از همه هم میرفت. شايد نيم ساعت، یک ساعت به وقت منبر بنده، او میرفت که جا بگيرد؛ و این مینشست آنجا؛ و ما هم منبر میرفتيم.
اين، همين طوری محو و ماتِ ما بود. ما صحبت میكرديم از حضرت. البته یک قدری شبهای اوّل، [بحثمان] علمی بود؛ ریزه ریزه افتاد تو عشقی به اصطلاح. از علمی رفت به ذوقی. از مقال، افتاد تو دندهٔ حال. همچین، يكی دو کلمهٔ با حال كه من گفتم، اين جوان ديدم منقلب شد. انقلابی كه نسبت به جمعيتی كه جلو بودند، ممتاز بود.
حال جوان
يک حالهای عجيبی. يا صاحبالزمانهایی میگفت و اشک میريخت. گاهی همین طوری خودش را میپيچاند و معلوم هم بود كه این در یک جذبهٔ مختصری افتاده است. در یک کششی افتاده است. جذبهٔ او در من تاثير میكرد. در من كه تاثير میكرد، حال من بيشتر میشد. ما هم میانداختيم پشتش، و ديگر شعرهای عاشقانه و یک کلمات پرسوز از دهانمان در میآمد؛ مجلس منقلب میشد.
اين حال، هی اشتداد پيدا كرد و اشتداد پيدا كرد. تا آن شبهای آخری كه ما هم راجع به وظايف شيعه و راجع به محبّت به حضرت صحبت میكرديم—كه بايد او را دوستش بداريم، چه بايد بكنيم—اين، هی میپيچيد به خودش و یک نعره های سوزندهٔ گدازندهای که از دل بلند میشود از دلش بيرون میآمد:
يا صاحب الزمان! يا صاحب الزمان!
و ما هم منقلب میشديم.
خاطرم میآيد، يک شب، اين شعرها را میخواندم:
دارندهٔ جهان، مولای انس و جان | ~ | يا صاحب الزمان، الغوث و الامان |
اين ها را که من میخواندم، این، مثل مار، به خودش میپيچيد. مثل باران، اشک میريخت، مثل زنِ جوانمرده، داد میزد. اصلا از اختیار خارج میشد. آن صعقهای را که درویشها، دروغکی، تو حلقههای ذکرشان، درست میکنند؛ دروغکی، هو هو، اینطوری میکنند؛ خودشان را میاندازند؛ اینجا واقعیت داشت؛ میسوخت و اشک میريخت و يا صاحب الزمان میگفت؛ واقعا به حال ضعف میافتاد گاهی.
بنده را هم منقلب میكرد، سخت. انقلاب من هم، جمعيت را منقلب میكرد. جمعيت، اگر از این كه الان اينجا هست، بيشتر نبود، كمتر نبود. همین مسجد گوهرشاد، غَاصٌّ بِأَهْلِه، با چهار تا ايوانش، پر از جمعيت میشد. چهار هزار، پنج هزار، كمتر، بيشتر. به اندازهٔ همين جمعيتها. انقلاب من، مردم را منقلب میكرد. يک وقت میديدم، دو هزار ناله بلند است. از اين گوشه، يا صاحب الزمان، از آن گوشه يا صاحب الزمان. یک جور عجيبی میشد.
پس از ماه رمضان
خوب، ماه رمضان گذشت [ما در فكر افتاديم، اين جوان را پيدا كنيم][صدا مدتی قطع میشود] … تومنی سه قران بهش بندازی، هیچی نگوید، هر روز بیاید، ده، بیست، سی تومن باهات معامله کند، دو سه هفته ناپیدا بشود، دنبالش برمیخیزی که پیدایش کنی، همینطور، ما هم مستمع خوبِ جردی [؟] که مجلسمان را داغ میکند، این را دوستش میداریم. اگر دو سه هفته ندیدیم، دنباش میرویم، ببینیم کجاست؟ نشانی مجلسهامان را بهش بدهیم، یک وقت [؟] بیاید آنجا، مجلس و تنور ما را گرم میکند. شوخی کردم یک مقدار این عبارات را.
یک قدری من به او دل بستم. من شيفتهٔ آن كسی هستم و فريفتهٔ آن كسی هستم و عاشق دلسوختهٔ آن کسی هستم كه دنبال امام زمان برود. اين را بدانيد. اصلا عاشق ِعاشقِ امام زمانم، عاشقِ محبِّ امام زمان هستم.
ما دنبال سر افتادیم، ببينيم اين جوان كيست؟ كجاست؟ از دور و بریها پرسيديم. بالاخره معلوم شد كه ايشان، يک نيم باب دكان عطاريی، سقطفروشی به قول شما، نیمبابیِ کوچکی در فلان محلهٔ مشهد دارد.
خيلی خوب. رفتيم به سراغ اين جوان، دم آن دكان. دكان بسته است.
از همسايهها پرسيديم که این یاروی فلانی، به فلان نشانه، اینجاست؟
گفتند بله.
اسمش چيست؟
اسمش را آنها گفتند.
گفتم کجاست؟
گفتند: والا، این، بعد از ماه رمضان، دو، سه روز آمد، دکان را باز كرد ولیکن حالش يک جورهای ديگري شده بود. بسته است يک هفتهایه، حالا رفته، پيدايش نيست، نمیدانيم كجاست. یک هفته بیشتره.
خيلی خوب، گذشت.
دیدار دوباره
جوانها، قصهای است که من بلاواسطه دارم برایتان نقل میکنم. خوب توجه کنید.
گذشت، بعد از ده، بيست، سی روز، يک روز توی خيابانِ تهرانِ مشهد—دور فلكه، يک خيابانی کشيدهاند، به نام خيابان تهران، منزل من هم در آن جا بود—از منزل بيرون آمدم که بیایم توی خيابان تهران و بروم فلکه، همچین بين خيابان و درِ منزلم، تو كوچه، این جوان به من رسيد.
امّا چهجور؟ لاغر شده؛ زرد و زار شده؛ این گونهها فرو رفته؛ يک پوست و استخوانی است. به من كه از دور رسيد، اشكش جاری شد. دويد، آمد جلو:
حلبی خدا بابايت را بيامرزد! خدا به تو طول عمر بدهد!
هی گريه میكند و صورت مرا میبوسد. چانه مرا میبوسد. دست مرا گرفته، میخواهد ببوسد.
«چیه بابا جون؟ چیه؟»
«خدا پدرت را بيامرزد! خدا به تو طول عمر بدهد! خدا تو را همچنين بكند.»
همینطور، دعا، دعا، دعا.
«راه را به من نماياندی. مرا به راه انداختی. الحمد لله و المنّة، به منزل رسيدم. به مقصد رسيدم. خدا باباتو بيامرزه!»
آن وقت بنا كرد گفتن. قصه اش را نقل كرد. و حالا گريه میکند مثل ابر بهار. مثل ابر بهار.
تو جنبه محبت، حتی محبتهای مجازی هم شما نیفتادهاید. سیرش را نکردهاید. اگر توی عشقها و محبتهای مجازی هم یک سیر مختصری کرده باشی، میفهمی من چی میگویم. آقا، یک حالی در این پیدا شده؛ اسم محبوب را که میبرد میلرزد، میلرزد. بنا کرد برای من قصه را نقل کردن.
داستان جوان
گفت: تو، آن شبهای ماه رمضان، آتش دادی دل ما را. دل ما از جا كنده شد. راستي عشق پيدا كردم بهش، به امام زمان عشق پیدا کردم. ديدم همینطوری بوده كه تو میگفتی. دل من اصلاً متوجّه نبوده و اين درست نيست. […]
خورد خورد، خورد خورد، دل من تكان خورد، تکان خورد، تکان خورد. علاقه پيدا كردم ببینمش. بعد، در گم شدن و نديدنش، التهاب قلبی و اشتعال سينهای برای من پيدا شد. به طوری كه شبهای آخر، يا صاحب الزمان كه میگفتم، بدنم میلرزيد.
دلم نمیخواست بخوابم. دلم نمیخواست چيزی بخورم. همهاش دلم میخواست بگويم يا صاحب الزمان؛ بروم دنبالش. پيدايش كنم.
ماه رمضان تمام شد. ما آمدیم دكان را باز كنیم، ديدم دل به كسب و كار ندارم. ديدم دلم به یک نقطه توجّه دارد و از غير او منصرف است، منحرف است. دلم میخواهد دلدار را ببينم. با كسب و كار، كاری ندارم. دلم میخواهد محبوبم را ببينم.
با زندگی علاقه ندارم. با خوراک و پوشاک علاقه ندارم. ديگر دلم نمی آید با مشتری حرف بزنم. ديگر دلم نمیآيد در دكان بنشينم. دلم میخواهد اين در و آن در بروم، تا به محبوب مهپیکر برسم.
دست برداشتم. دكانم را بستم. رفتم كنار كوهِ كوهسنگی. یک کوهی است جلوی قبله مشهد. یک فرسخ تا خود مشهد فاصله دارد. حالا تماما خانه شده؛ خانهها تا خود کوهسنگی هم رفته است. آن زمانها بیابان بود، یک فرسخ بیابان بود. گفت رفتم به کوهِ کوهسنگی.
روزها تو آفتاب، شبها تو مهتاب، هی داد میزدم
محبوبم كجائی؟ عزيز دلم كجائی؟ آقای مهربانم كجائی؟ ليت شعري اين استقرت بك النوى. (همین مضمونها) عزيز عليّ ان أرى الخلق و لاترى. آن بلبل مستیم که دور از گل رویت، آقا جان، عزیز دل. آن بلبل مستیم که دور از گل رویت، این گلشن نیلوفری آمد قفس ما.
های ناله کردم.
آن وقت اشک میریخت. گاهی هم این دستاش را میگذاشت بالای چانه من. سرش را میگذاشت روی دوش من. حلبی! گريه كردم. سوختم. داد زدم.
خدا باباتو بيامرزه! عاقبت رو آتش دلم، آب وصال ريختند. عاقبت گلعذار را ديدم. عاقبت سر به پايش نهادم.
آن وقت شروع کرد به گفتن. يک چيزهایی كه دیگر نمیتوانم بگويم و نبايد هم بگويم. گفت.
بعد هم گفت، آقای نهاوندی—خدا رحمتشان كند—مرحوم آشيخ علیاكبر نهاوندی، همسايهٔ ماست؛ این مختصر بویی برده است. از من پرسيد. من گفتم به حلبی مراجعه كنید. هرچه باشد او به شما میگوید. تو خودت میدانی. هر چقدر را میخوای به آقای نهاوندی بگی، بگو. نمیخوای هم نگو.
آن وقت که گريههايش را تمام کرد، جوانها، ديدم صورت من را بوسيد.
گفت «خداحافظ، خداحافظ. من یه هفتهٔ ديگر بيشتر زنده نيستم. هفت، هشت روز بیشتر.»
«چرا؟ چرا؟»
گفت «به مطلبم رسيدم. به مقصودم رسيدم. صورتم به پای يار و دلدارم نهاده شد. ترسيدم، اگر در دنيا بمانم، اين قلب روشن من باز تاريک شود. اين روح پاک، آلوده شود. درخواستِ مرگ كردم. پذيرفتند. خداحافظت. ما رفتيم.»
دعا كرد، تو را به خدا سپردیم. بعد از شش، هفت روز هم آن جوان از دنيا رفت.
منابع
- برگرفته از سخنرانیهای مسجد جامع اصفهان، سال ۱۳۹۲ قمری، مجلس یازدهم (با ویرایش)
- این داستان در کتاب ملاقات با امام زمان (نوشته سید حسن ابطحی) نیز نقل شده است.
1 دیدگاه
راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 5, 2023 در 3:33 ب.ظ
[…] جوان مشهدی و آتش عشق امام زمان […]