داستان تشرف زیر در مجموعه شمیم عرش – تشرف یافتگان (دفتر اول) تحت عنوان تشرف توفیقی نقل شده است که متضمن اثری از آثار مداومت بر تلاوت قرآن است. این داستان با چند واسطه از قول استاد شیخ حسنعلی نخودکی نقل شده است. مشابه این داستان را آقای هاشمینژاد نقل میکنند و هنگام نقل احتمال میدهند که استاد مذکور، سید مرتضی کشمیری باشد. داستان، مربوط به طلبه جوانی است که پیش استاد مزبور شروع به خواندن مقدمات دروس حوزوی میکند. اما به علت کمی استعداد در یادگیری، درس را رها میکند و به تلاوت قرآن در بیابان روی میآورد. نقل مجموعه شمیم عرش، با کمی ویرایش، در ادامه میآید.
جناب حجة الاسلام شاه آبادی نقل کرد [که] روزی به همراه استاد محمد رضا حکیمی به محضر یکی از بزرگان موثق تهران، رفته بودیم. آن عالم بزرگ به نقل از مرحوم استادشان، عابد زاهد و عارف ربانی، شیخ حسنعلی نخودکی، و او نیز از استادش [احتمالا سید مرتضی کشمیری طبق حدس آقای هاشمینژاد] نقل کرد که در ایام جوانی در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم. روزی جوان سادهای به نزدم آمد و از من، تدریس جامع المقدمات را خواست.
من با این که وقتی اندک داشتم، بر اثر اصرارهای مکرر او، تدریس برای وی را پذیرفتم. ولی با گذشت چند روز متوجه شدم که استعداد و توانایی فهم شاگرد بسیار اندک است و او علیرغم تلاش مخلصانهاش، توانایی فهم مطلب را ندارد. من در عین حال چون دیدم او برای نوکری امام عصر، عجل الله تعالی فرجه الشریف، به سراغ طلبگی آمده است، شرم کرده و چیزی به روی خود نمیآوردم، تا مبادا شاگردی از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر کنم.
ایامی بدین منوال گذشت، تا آن که روزی او برای تحصیل نیامد و از آن روز به بعد نیز نیامد که نیامد.
سالها بعد
سالها از این ماجرا گذشت، تا آن که او را در بازار نجف در حالی دیدم که معمم شده و لباس پوشیده است.
پس از سلام، حالش را پرسیدم. پاسخهایی [داد] که بسیار پرمعنا بود. زود متوجه شدم که این پاسخها و حالات رفتاری وی کاملا غیرعادی است. پس از او برای صرف نهار به حجرهام دعوت کرده و او نیز پذیرفت.
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذیرایی اولیه، از درس و بحثش پرسیدم. او ابتدا نمیخواست تاریخچه زندگی اش را بگوید، ولی پس از اصرارم و به خصوص توجه دادنش به این که بر او حق استادی دارم، او به ناچار لب به سخن گشود و [چنین] گفت.
داستان طلبه
حتما یادتان هست که شما هر چه درس میدادید و توضیح میفرمودید، کمتر میفهمیدم. پس متوجه شدم که استعداد درس خواندن ندارم. مانده بودم که در کسوت روحانیت چه کنم؟ پس از فکر زیاد پیرامون وظایف یک طلبه، فهمیدم که نه تنها نمیتوانم مسأله بگویم — که خود کاری سخت و دشوار است — بلکه توانایی گفتار [گفتن] احادیث برای عامیان مردم را نیز ندارم؛ زیرا که مفاهیم و قواعد عربی روائی را یاد ندارم، تا بتوانم آن روایات را برای مردم عادی بیان و تفسیر نمایم.
پس تصمیم گرفتم که فقط قرآن بخوانم و با قرآن انس داشته باشم. پس روزها به بیابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بیابان برهوت مینشستم و به قرائت قرآن میپرداختم.
هوس باد بهارم به سوى صحرا برد | ~ | باد بوى تو بياورد و قرار از ما برد |
هر كجا بود دلى چشم تو برد از راهش | ~ | نه دل خسته بيمار مرا تنها برد |
پس از چندی، به گونهای در تلاوت قرآن محو شدم، که حتی متوجه عبور گلههای گوسفند نیز نمیشدم. ماهها با خوشی فراوان بر من گذشت!
مداومت بر تلاوت قرآن
تا آن که روزی متوجه شدم مردی در کنارم ایستاده و همراه با من به تلاوت مشغول است. آنچنان از دنیا و همه چیزش بریده بودم، که لحظهای بر آن فرد توجه نکرده و همچنان به قرائت خویش ادامه دادم.
از آن روز به بعد، آن مرد نیز به کنارم میآمد و سمت راست، پشت سرم، مینشست و با من به تلاوت قرآن میپرداخت. ولی باز به او توجه نمیکردم. چندی بعد متوجه شدم فرد دیگری در سمت چپ من قرار گرفته و او نیز مانند فرد اول، که در سمت راست من قرآن میخواند، به تلاوت و همخوانی با من مشغول شده است. به این یکی نیز توجه نکردم و همچنان به تلاوتم ادامه میدادم!
چه خوش است یک شب بکشی هوا را به خلوص خواهی ز خدا، خدا را به حضور خوانی، ورقی ز قرآن فکنی ز آتش، کتب ریا را شود آنکه گاهی، بدهند راهی به حضور شاهی، چو من گدا را طلبم رفیقی، که دهد بشارت به وصال یاری، دل مبتلا را الهی قمشهای (؟)
چند روزی گذشت. تا آن که روزی یکی از آن دو مرد مرا به اسم صدا زده و چنین به من خطاب کردند [کرد]:
چه آرزویی داری؟
بدون اعتنا گفتم: هیچ.
باز اصرار کردند که آرزویی را برایشان بگویم.
با تندی تکرار کردم که آرزویی ندارم.
یکی دیگر از آنان گفت: آیا آرزوی دیدن امام زمانت را داری؟
ناگهان بر خود لرزیده و گفتم: کیستم که آرزوی دیدار او را داشته باشم؟ علمای بزرگ و دانشمندان باید به خدمت او در آیند، نه من بیسواد!
آنان با لبخند گفتند: بیا تا تو را به خدمت امام زمان، عجل الله تعالی فرجه الشریف، ببریم!
سراپای وجودم را ترس و عشق فرا گرفته بود. ولی بالاخره توانستم بر خود مسلط شده و با ناباوری به دنبالشان به راه افتادم.
دل سرا پرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست من که باشم در آن حرم که صبا پردهدار حریم حرمت اوست حافظ
پس از طی مسافتی، کاملا متوجه شدم که نحوه حرکت ما به صورت طی الارض است و همین نیز مرا تسکین میبخشید. پس از لحظاتی به تپهای رسیدم که در بلندای آن، خانهای وجود داشت .
آنان پای تپه ایستادند و گفتند:
شما به آن خانه بروید، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آنجاست.
گر به شرط مروت وفا توانی کرد گذر به صفه اهل [صفا] توانی کرد شهود جلوهی جانان تو را نصیب شود اگر زجاجهی جان را جلا توانی کرد به شاهباز حقیقت گهی تو ره ببری که باز آز و هوا را رها توانی کرد اگر به گلشن دیدار او رهی یابی ز شور عشق چه داستان [دستان] نوا توانی کرد محمدحسین اصفهانی غروی
خوشحالی و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بودم، ولی به هر حال، به سوی آن خانه روان شدم. ولی آنان همچنان ایستاده بودند و … .
پایان داستان
استاد مرحوم نخودکی گفت: سخن که به اینجا رسید، آن شاگرد سکوت کرد و دیگر ادامه نداد.
به او اصرار کردم که چه شد؟
باز سکوت کرد.
به او گفتم: من بر تو حق استادی دارم. به حق آن حق، بقیهاش را بگو!
او باز به سکوت خویش ادامه داد.
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند جلال الدین محمد رومی
با ناراحتی و غضب از جا بلند شده در حجره را قفل کردم. آنگاه گفتم:
نمیگذارم از اینجا بروی. باید بقیهاش را نیز بگویی.
حجرهام در طبقه دوم مدرسه علمیه بود. پنجرههایی از کف اتاق به بیرون داشت. او پس از شنیدن سخنان تند من، به آرامی از جای برخاست. اشارهای به پنجرههای بسته حجره کرد. ناگهان پنجرهها باز شده، آنگاه پای در هوا گذارد و چنان در وسط زمین و آسمان قدم میزد، که گویی بر روی آسمان راه می رود. آنگاه سرعت گرفت و رفت بطوری که لحظهای بعد در آسمان، اثری از او نبود. آری او آنچنان رفت که دیگر از او خبری نشد.
0 دیدگاه