آقای سید ابوالحسن مهدوی در مجله موعود شماره ۹۶ (اردیبهشت ۱۳۸۸) تشرفی را از قول یکی خطبای مشهد نقل میکنند. تشرف برای یک راننده کامیون و پیش از انقلاب اتفاق افتاده است. آقای مسعود عالی نیز از قول یکی از علما که در جریان واقعه بوده است، همین داستان را نقل میکنند. نقل مجله موعود با کمی ویرایش چنین است:
… رانندهای که از مشهد به مقصد یکی از شهرهای ایران بار زده بود، جریان شیرین خود را برای یکی از وعاظ مشهدی نقل کرده بود. آن واعظ هم جریان راننده را برای زائران و مجاوران حضرت رضا، علیه السلام، بیان کرده است. اصل داستان که مربوط به سالها قبل از پیروزی انقلاب اسلامی میباشد، چنین است:
راننده میگوید: به قصد یکی از شهرها از مشهد خارج شدم. در بین راه، هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد، به طوری که راه بسته شد و من در برف ماندم. وقتی ماشین را نگه داشتم، موتور ماشین هم خاموش شد و از کار افتاد. هر چه کوشش کردم حداقل ماشین را روشن نگه دارم و از سرمای طاقتفرسا خودم را حفظ کنم، نتوانستم.
پس از حدود چهار ساعت، در اثر شدت سرما، کمکم مرگ را جلوی خود مجسم دیدم. به فکر فرو رفتم که خدایا راه چاره چیست؟
وقتی از همه راههای ظاهری برای نجات خود مأیوس شدم، یادم آمد سالهای پیش، واعظی در منزل ما منبر میرفت. بالای منبر گفت:
مردم! هر وقت در تنگنا قرار گرفتید، و از همه جا مأیوس شدید، به آقا امام زمان، علیه السلام، متوسل شوید که انشاءالله حضرت کمک میکنند. [در نقل آقای عالی،آن واعظ میگفت اگر بیچاره شدید بگویید
يا صاحب الزمان أدركني! يا صاحب الزمان أغثني!]
توسل به امام زمان و عهد با خدا
بیاختیار متوسل به آن حضرت شدم.
سپس از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم تا شاید بتوانم آن را روشن کنم. امّا موفق نشدم. دوباره داخل ماشین رفتم و پشت فرمان نشستم.
غم و غصه تمام وجودم را گرفته بود. ناگاه وسوسههای شیطانی و القائات به ذهن من شروع شد که متوسل به کسی شدی که اصلاً وجود خارجی ندارد. فهمیدم این وسوسه شیطان است که در لحظات آخر عمر، برای فریب من آمده است. ناراحتیام زیادتر شد.
باز هم از ماشین پیاده شدم و از خداوند، مرگ خود یا نجات را طلب کردم. امّا چون خودم را روسیاه و شرمنده درگاه الهی میدانستم، خجالت میکشیدم درخواستی کنم. چون تا آن زمان به نماز اهمیتی نمیدادم، گاهی میخواندم و گاه قضا میشد و گاه آخر وقت میخواندم. به گناهانی نیز آلوده بودم.
به همین دلیل با حالت شرمندگی، با خداوند متعال عهد کردم که اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بودم، فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اوّل وقت بخوانم.
کمکی از غیب
به محض اینکه جدّی و حقیقی با خدا عهد بستم، متوجه شدم یک نفر با پای پیاده از داخل برفها، به طرف من میآید. در ابتدا چنین تصور کردم کمک رانندهای است، ماشینش خراب شده و برای کمک گرفتن به سوی من میآید، چون آچار به دست داشت.
آهسته آهسته آمد تا نزدیک ماشین من رسید.
من هم بدون آنکه از ماشین پیاده شوم، تنها مقداری شیشه ماشین را پایین آوردم. منتظر بودم چه کمکی از من میخواهد. یک وقت دیدم از همان پایین ماشین، گفتند:
«سلام علیکم. چرا سرگردانی؟»
من هم که هنوز نمیدانستم آقا چه کسی هستند، شروع کردم ماجرای طوفان و برف و خاموشی ماشین را به طور مفصل برایشان گفتم.
آن شخص فرمودند: «من ماشین را راه میاندازم».
بعد به من فرمودند: «هر وقت گفتم، استارت بزن».
کاپوت ماشین را بالا زدند. ندیدم اصلاً دست ایشان به موتور برخورد کرد یا نه. سوئیچ ماشین را که حرکت دادم، ناگهان ماشین روشن شد.
فرمودند: «حرکت کن برو!»
با خودم گفتم «الآن میروم جلوتر، باز هم در میان برفها میمانم. راه هم که بسته است.»
فرمودند: «ماشین شما در راه نمیماند، حرکت کن!»
گفتگو
من که تعجب کرده بودم و شرمنده از اینکه آن شخص پیاده در میان برفها به سوی ماشین آمده بود، گفتم:
«ماشین شما کجاست؟ میخواهید من به شما کمکی بدهم؟»
فرمودند: «من به کمک شما احتیاجی ندارم».
بر اثر شرمندگی زیاد، تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم. شیشه ماشین پایین بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پایین. گفتم:
«پس اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم.»
فرمودند: «من به پول شما احتیاج ندارم».
پرسیدم: «عیب ماشین چه بود؟»
فرمودند: «هر چه بود، رفع شد».
گفتم: «ممکن است دوباره دچار نقص شود.»
فرمود «نه! این ماشین شما دیگر در راه نمیماند.»
راننده جوانمرد
گفتم: آخر این که نشد. شما نه کمک از من خواستید و نه به پول من احتیاج دارید. از نظر استادی هم که مهارت فوقالعاده نشان دادید. من از جهت وجدانم نمیتوانم از اینجا بروم تا خدمتی به شما بکنم. چون من راننده جوانمردی هستم که باید زحمت شما را جبران کنم.
آقا تبسمی نمودند و پرسیدند:
«تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چیست؟»
من در حالی که داخل ماشین نشسته و به شدت شرمنده لطف و محبت آقا شده بودم، گفتم:
شما خودت کمک رانندهای. میدانی که شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمتی و نیکی ببیند، نادیده میگیرد و میگوید وظیفهاش را انجام داده [است]. ولی شوفر جوانمرد اگر از کسی لطفی و خدمتی ببیند، تا جبران محبت و خدمت او را نکند وجدانش راحت نمیشود. من نمیگویم جوانمرد هستم، ولی ناجوانمرد هم نیستم و تا به شما خدمتی نکنم، وجدانم ناراحت است و نمیتوانم حرکت کنم.
یک وقت دیدم آقا در حالی که پایین ماشین روی برفها ایستاده بودند، فرمودند:
«خیلی خوب! حالا اگر میخواهی به ما خدمت کنی، به عهدی که با خدای متعال بستی، عمل کن. همین خدمت به ما محسوب میشود».
من که از این جمله کاملاً متعجب شده بودم، پرسیدم:
من چه عهدی با خدا بستم؟
دیدم آقا با صراحت فرمودند:
«یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نمازهایت را اوّل وقت بخوانی».
وقتی این مطلب را شنیدم، بر خود لرزیدم؛ زیرا این همان مطلبی بود که من وقتی دست از جان شسته بودم، با خدا درد دل کردم و متوسل به امام زمان، علیه السلام، شدم.
بلافاصله درب ماشین را باز کردم و پایین پریدم که آقا را از نزدیک ببینم و در بغل بگیرم و ببوسم. ناگهان دیدم هیچ کس آنجا نیست. فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحبالزمان، علیه السلام، پیدا کرده بودم، اثر گذاشته و این وجود مبارک آقا بودند که نجاتم داده بودند. نگاه کردم. جای پای آقا را هم در برفها ندیدم. حالم منقلب بود.
بازگشت و تحول
پشت ماشین نشستم و پس از مدتی که بر اعصابم تسلط پیدا کردم، با یاد امام زمان، علیه السلام، ماشین را حرکت دادم و با آن حضرت تجدید عهد کردم. وقتی حرکت کردم دیدم کامیون من بدون هیچ توقفی روی برفها حرکت میکند.
بالاخره آن سفر تمام شد. من چنان تحول روحی پیدا کرده بودم که همیشه همه نمازهایم را اوّل وقت میخواندم و همه گناهانی را که به آن آلوده بودم، کنار گذاشتم.
چون به منزل رسیدم، زن و فرزندان را دور خود جمع نمودم و موضوع مسافرتم را با آنها در میان گذاشتم. گفتم از این به بعد، وضع زندگی ما کاملاً مذهبی است. همگی باید نمازهایمان را اوّل وقت بخوانیم. حتی به همسرم گفتم:
اگر نمیتوانی اینگونه که گفتم رفتار کنی؛ با کسانی که بیبندوبارند و نماز نمیخوانند یا حجاب ندارند، قطع رابطه کنی؛ میتوانی طلاق بگیری.
همسر من که کاملاً تحت تأثیر صحبتهای من و این واقعه قرار گرفته بود، از پیشنهاد من استقبال نمود و گفت:
شما قبلاً این چنین بودی و ما به رفتارهای شما عادت کردیم. یعنی شما نماز نمیخواندی. ما هم نمیخواندیم. شما افراد ناجور را میپذیرفتی و ما هم تابع شما بودیم. ولی از امروز ما هم رفتارمان تابع شماست و خوشحال هستیم که رفتارمان در زندگی عوض شده است.
به لطف الهی زندگی ما کاملاً تغییر پیدا کرد. من دیگر آن رانندة قبلی نبودم.
از طرفی به خاطر آنکه اهل منزل چندان با مسائل و احکام اسلام و نماز آشنا نبودند، از یک شخص روحانی تقاضا کردم مرتب به منزل ما بیاید و به ما احکام اسلام را بگوید تا همه به وظایف خویش آشنا باشیم.
نماز اول وقت
در مسافرتها هم اوّل وقت نماز میخواندم. روزی در یکی از گاراژها، منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد. رانندههای کامیونهای دیگر گفتند:
برویم غذا بخوریم و با هم باشیم.
من گفتم: اوّل نماز میخوانم بعد غذا.
همگی به هم نگاه کردند. مرا مورد تمسخر قرار دادند و گفتند:
این دیوانه شده، میخواهد نماز بخواند.
من که تا آن زمان مایل نبودم خاطرة آن سفر را برای کسی نقل کنم و آن را از اسرار خود میدانستم، چون دیدم اینها به نماز توهین کردند، مجبور شدم سرگذشتم را برای آنها بگویم. بعد از گفتن ماجرا، دیدم چنان صحبتهای من روی آنها اثر گذاشت که همگی دست مرا بوسیدند و از من عذرخواهی کردند. بعد هم حمالها و رانندهها همه به نماز ایستادند. معلوم بود که تصمیم گرفته بودند از گناه هم فاصله بگیرند.
حق الناس
به دنبال این تحول روحی که برای من اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم حقالنّاسهایی را که بر ذمّه داشتم و اجناسی را که در حین بار زدن حیف و میل کردهام جبران کنم و رضایت صاحبان آنها را جلب نمایم.
با شرمندگی نزد اولین نفر رفتم. وقتی فهمید برای کسب حلاليّت نزد او رفتهام، خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد. گفت حالا که حقیقت را گفتی، همه را بخشیدم و چیزی از من نگرفت.
دومی و سومی نیز همینطور.
فقط یک نفر از من طلبش را گرفت و خدا را شکر از این مظلمه هم به برکت حضرت بقیةالله، علیه السلام، نجات پیدا کردم.
0 دیدگاه