آقای معاونیان در منبر شب ۱۴ ماه رمضان ۱۴۴۰ داستان تشرف زیر را نقل کردند (با اندکی تصرف): … هست. باور کن که هست. هر چه گناه کنی از باور و ایمان به اینکه هست دور میشوی. هر چه گناه را ترک کنی، کمکم باورت بیشتر میشود، ایمانت بیشتر میشود. به قدری ممکن است پاک شوی که موقعی که در حال نماز شبی، بلرزی و حس کنی که ایستاده است. در حرم حس کنی که هست.
سی سال پیش میگفت شب جمعه وارد جمکران شدم. دلم بیتاب بود از فراق امام زمان. با خودم گفتم از اول مفاتیح تا آخر مفاتیح، هر چه راجع به امام زمان هست امشب میخوانم. امشب بالاخره باید یک کاری بکنم.
دعا تا سحر
چهار-پنج ساعت، هرچه دعا برای امام زمان بود تا سحر خواندم. شما جوانها یادتان نمیآید. آن زمانی که من میگویم، این گنبد و بارگاه جمکران نبود. یک مسجد قدیمی بود. همهاش شاید ۲۰۰ متر هم نبود. دو محراب کوچک سیمانی داشت. دو تا محراب داشت.
ایشان میگفت کنار یکی از این محرابها نشستم. تا سحر دعا میکردم برای امام زمان از مفاتیح. گریه میکردم و میخواندم. سحر، چشمم به محراب افتاد. دیدم کسی آمده، [عکس] عزیزی، شهیدی، کسی [را کنار محراب زده است.] دیدید دیگر. آن زمان، زمان جنگ بود.
اشتباه این است که اگر قرار است مثلا در یک حسینیه، عکسی از بانیان خیر از پیشکسوتها، از شهدا بزنیم، این را باید در جهتی بزنیم که رو به قبله نباشد. کسی که میخواهد نماز بخواند، مکروه است که جلویش عکس باشد، حتی عکس پدرش. عکس هر چه باشد، مکروه است.
عکس در محراب
چشمم افتاد، دیدم کنار محراب، کسی آمده یک عکس چسبانده است. گفتم تا این عکس اینجا باشد که مکروه است نماز خواندن. امام زمان هم که کار مکروه انجام نمیدهند. [در همین فکر بودم و] داشتم به عکس نگاه میکردم … که دیدم آن عکس از روی دیوار، جلوی چشم من، محو شد.
فهمیدم خبری است. بدنم شروع کرد به لرزیدن… یقین پیدا کردم که آقا در محرابند. چیزی هم نمیبینم. بدنم میلرزد. حالم بد شده است. میفهمم اما نمیبینم.
شروع کردم به التماس کردن. آقا شما را به عمویت اباالفضل [قسم میدهم ]. آقا … آقا … آقا … . گریه میکنم که اجازه بدهید شما را ببینم. حس میکردم هستند. تمام بدنم میلرزید. اصلا یک هیبتی [داشتند].
دیدم فایده ندارد. وقتی که از مشهد میآمدم، کسی از رفقا به شوخی گفت اگر رفتی جمکران، امام زمان را دیدی، سلام ما را هم برسان. گفتم همین را بهانه کنم.
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد.
گفتم: آقا فلانی به شما سلام رسانده است. اگر من برگردم و بگوید جواب سلام واجب است، جواب سلامم چه شد؟ چه بگویم؟
گریه کردم … همینطور که سرم پایین بود و داشتم گریه میکردم، ناگهان صدای نازنینشان را کنار گوشم شنیدم. فرمودند:
زنده است. علت اینکه نمیتوانی باور کنی، نمیتوانی حس کنی، گناه است. لذا هر چه پاکتر باشی، وجود او برای تو ملموستر است.
0 دیدگاه