تشرف ابو راجح حمامی از اهالی حلّه معروف است .علامه مجلسی در بحار (ج ۵۲ ص ۷۰) این داستان را از کتاب السلطان المفرج عن أهل الايمان چنین نقل میفرماید:
میگویم [ظاهرا علامه مجلسی]: سید علی بن عبدالحمید در کتاب السلطان المفرج عن أهل الايمان، هنگام ذکر کسانی که قائم علیه السلام را دیدهاند چنین روایت میکند: از آن جمله، داستانی است که مشهور شده و در بلاد پیچیده است و فرزندان این عصر به چشم خود دیدهاند و آن داستان ابو راجح حمامی از اهالی حلّه است. این قضیه را جماعتی از بزرگان نمونه و اهل صدق و فضل نقل کردهاند. از آن جمله، شیخِ زاهدِ عابدِ محقق، شمس الدین بن قارون، سلمه الله تعالى، است که گفت:
جرم ابو راجح
حاکم حلّه شخصی بود که مرجان صغیر خوانده میشد. به او خبر رسید که این ابو راجح، صحابه را دشنام میدهد. او را احضار کرد و دستور داد که او را بزنند. او را به شدت، در همه جای بدن، زدند. چنان بر صورتش زدند که دندانهایش ریخت. زبانش را بیرون کشیده و در آن قطعهای از آهن فرو کردند. حلقهای از مو در بینیاش وارد کردند و طنابی به آن بستند. سپس حاکم دستور داد که او را در کوچههای حلّه بگردانند، در حالی که همچنان بر همه جای او می زدند. تا این که بر زمین افتاد و خود را در شرف مرگ دید.
خبر که به حاکم رسید، دستور قتل او را داد. حاضرین گفتند:
او پیرمردی مسن است. به اندازه کافی آسیب به او وارد شده و با این حال، خودش خواهد مرد. او را رها کن که بمیرد و خون او را به گردن مگیر.
آن قدر اطرافیان اصرار کردند که حاکم پذیرفت و دستور داد او را رها کنند. خانوادهٔ ابو راجح او را [به منزل] بردند، در حالی کسی شک نداشت که آن شب خواهد مرد.
شفای معجزهآسا
چون صبح فردا شد، مردم بر او وارد شدند. او را یافتند که مشغول نماز است با بهترین حالت. دندانهایش که ریخته بود، بازگشته بود. جراحاتش بهبود یافته و اثری از آنها باقی نمانده بود. زخم صورتش هم برطرف شده بود.
مردم از حال او تعجب کردند و از او شرح ما وقع را پرسیدند.
او گفت هنگامی که مرگ را پیش چشم خود دیدم، در حالی که زبانی برایم نمانده بود که از خدا درخواست کنم، از خدا با قلبم خواستم و استغاثه کردم به سید و مولای خود صاحب الزمان عليه السلام.
چون شب شد، در خانه بودم که ناگهان [همه جا] پر از نور شد و خود را در محضر صاحب الزمان یافتم. دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود
بیرون برو و برای خانودهات کار و کوشش کن که خدای تعالی تو را عافیت داد. ( اخرج و كد على عيالك، فقد عافاك الله تعالى.)
پس صبح کردم بر حالی که میبینید.
بهتر از قبل
شیخ شمس الدین محمد بن قارون مذکور گفت: به خدا سوگند که این ابو راجح، شخصی بود بسیار ضعيف از نظر بدنی، [با پوستی] زرد رنگ، بدچهره و با ریشی تنک. من همیشه به حمامی که در آن کار میکرد، میرفتم و همواره او را به همین شکل میدیدم.
آن صبح من هم از کسانی بودم که بر او وارد شدند. او را دیدم در حالی که قوای او افزایش یافته، قدش راست و ریشش بلند شده و صورتش گل انداخته بود. آن چنان شده بود که گویی بیست ساله است و به همین شکل تا هنگام وفاتش ماند.
سرانجام حاکم
این خبر که [در شهر] پیچید، حاکم او را فراخواند. هنگامی که او را در حضور خود یافت در حالی که دیروز او را با آن حال دیده بود و امروز با حالی کاملا متضاد، همانطور که وصف کردیم، اثری از جراحات او ندید و دندانهایش [را دید که] بازگشته بود، ترس عظیمی حاکم را فراگرفت.
عادت حاکم این بود که در مقام امام علیه السلام در حله مینشست و پشتش را به قبله میکرد. پس از این واقعه مینشست و رو به قبله میکرد. از آن پس با ملاطفت با اهل حله برخورد میکرد. از بدکارانشان میگذشت و به نیکوکارانشان نیکی میکرد. [هیچ یک از این کارها] نفعی برایش نداشت بلکه مدت زیادی نگذشت که مرگش رسید.
پاورقی
- در نسخه چاب شده از کتاب السلطان المفرج عن أهل الايمان در عبارات “پشت به قبله” و “رو به قبله” به جای قبله، قبه آمده است و درپاورقی اشاره شده است که قطعا در نسخه بحار تصحیف رخ داده است.
- این داستان ظاهرا هم عصر مولف کتاب السلطان المفرج عن أهل الايمان یعنی سید بهاء الدین علی بن عبدالحمید حسینی نجفی نیلی اتفاق افتاده است. بنابراین تاریخ تقریبی آن، قرن هشتم هجری قمری است.
0 دیدگاه