شیخ محمود حلبی در سخرانی شب ۲۷ ماه رمضان ۱۳۹۲ هجری قمری در مسجد سیّد اصفهان داستان، تشرف شیخ حسن عراقی را نقل چنین کرد (به نقل از مجالس حضرت مهدی ص ۱۲۸ با ویرایش در بخشهایی): این قصه را تاکنون نشنیدهاید. سنیها آن را نقل کردهاند. آخر همه علمای سنت و جماعت که نافهم نیستند. بعضی از آنها بافهم هستند و زیرکانه ما را تأیید میکنند و شاید از علنی گفتن، ترس دارند. نوع اهل سیر و سلوک عامه با شیعیان موافق هستند و به وجود امام زمان معتقدند.
یکی از آنها شیخ عبد الوهاب شعرانی صاحب کتاب الیواقیت و الجواهر است. این کتاب عجیب، مشکلات فتوحات محی الدین عربی را در دو جلد مختصر حل کرده است. شعرانی خیلی ملا بوده است.
ایشان کتاب دیگری به نام لواقح الانوار [القدسية في مناقب العلماء و الصوفية] دارد و در آن کتاب این قصه را نوشته است. شیخ حسن عراقی که از علمای سنی اهل سیر و سلوک بوده است، این داستان را نقل کرده است. وی صد و سی سال عمر کرده و مرد پهلوانی بوده است.
روزی شیخ حسن عراقی به شعرانی میگوید:
رفیق! دوست داری زندگینامه مرا بدانی؟
شعرانی میگوید: بله.
شیخ حسن میگوید: من در سن هفده-هیجده سالگی جوان خوشگل و خوشسیمایی بودم. روزهای جمعه با رفقای همکارمان برای الواطی و الدنگی بیرون میرفتیم. همه ما هم سن و سال و کاسب بودیم. روزهای جمعه برای بازی (مثل فوتبال و والیبال و مانند آن) به بیرون شهر دمشق میرفتیم.
برقی بر دل
روزی همینطور که مشغول بازی و لهو و لعب بودیم یک مرتبه در قلبم القاء شد که آیا ما برای این کارها آفریده شدهایم؟ آیا ما را برای همین الواطیها و چموشیها و بازیها و زدن و خوردن و عمر گذراندن به این دنیا آوردهاند؟ این در نفسم القاء شد.
ای خوش آن جلوه که ناگاه رسد، ناگهان بر دل آگاه رسد.
یک مرتبه تکان خوردم. گفتم:
ما ځلقنا لهذا! ما برای این کارها خلق نشدهایم. اینها کار حیوانات است. جست و خیز کردن و به یکدیگر ور رفتن و دنبال هم دویدن، کار حیوانات است.
از رفقا دور شدم و راه شهر دمشق را پیش گرفتم.
رفقا گفتند: داش حسن! کجا میروی؟ تازه اول گرمی بازی است.
گفتم: شما را به بازی سپردم. خدا حافظ شما. ما رفتیم.
به طرف شهر دمشق به راه افتادم. حال دیگری پیدا کرده بودم.
خطیب جمعه و ذکر مهدی
این اولین برقی است که میخورد به قلب و انسان را زیر و رو میکند.
خدایا! به حق محمد و آل محمد، به این جوانهای ما هم از این برق برسان. جوانهای ما را هم آگاه بفرما. اینها را هم هدایت به شاهراه بفرما.
تصادفا روز جمعه است. در معبری که من عبور میکردم، میآمدم، برخورد کردم به یکی از مساجد بزرگ. مسجد جامع، شاید مثلا مسجد اموی. روزهای جمعه، در مسجد جامع، سنیها جمع میشوند برای نماز جمعه خواندن. گفت دیدم انبوه جمعیت جمع شدهاند. خود جمعیت و انبوه مردم مرا به طرف خود متوجه کرد.
وارد مسجد شدم و به تماشا ایستادم. خطیب جمعه مشغول خطبه خواندن بود. خطیب به مناسبت، سخن از مهدی به میان آورد و شروع به برشمردن اوصاف او کرد.
تفاوت شیعه و سنی در اعتقاد به مهدی
چون بدانید! مهدی منحصر به ما شیعیان نیست. سنیها هم معتقدند. ملاهاشان معتقدند. روایات زیادی داریم که از پیامبر نقل شده است از طرق عامه راجع به مهدی. اختلاف ما با آنها در دو چیز است (آن هم نه بین ما و همه آنها. یک عده از فضلایشان با ما همعقیدهاند):
- آنها میگویند بچه امام حسن [علیه السلام] است. ما میگوییم بچه امام حسین [علیه السلام] است.
- آنها میگویند متولد میشود در آخر الزمان. ما میگوییم: مولود است و موجود.
اختلاف ما همین است و بسیاری از فضلای آنها هم با ما همعقیدهاند.
[شیخ حسن] گفت: خطیب سخن از مهدی در بین آورد. این سخنانهای مهدی دل مرا هی تکان میداد، تکان میداد. محبت پیدا کردم. آیا میشود ما این مهدی را ببینیم؟ میشود به لقاء او نائل بشویم؟ ریزهریزه گفتار خطیب سلسلهجنبانی کرد در قلب ما.
خدا کند که این سلسلهجنبانی شود:
مگو با من حدیث زلف پر چین، مجنبانید زنجیر مجانین
حدیث زلف پرچین بس دراز است، نمیشاید سخن، کین جای راز است.
اگر در دلت این سلسه جنبانده شود، دیوانه میشوی. کنترل اعصابت برداشته میشود. خواب و خوراک نمیفهمی. جز یار و دلدار و دیدارش هیچ جز تو را تسکین نمیدهد. این یک وادی است که باید بروی و بچشی! حلوای طنطنانی، تا نخوری ندانی! باید بیفتی در راه.
حدیث زلف پرچین بس دراز است، نمیشاید سخن کین جای راز است.
عشق مهدی
شیخ حسن گفت: «در دلم سلسله جنبانی محبت مهدی شد، اندک اندک از محبت به عشق رسید.»
نمیدانید که عشق چه اثری دارد! [عشق] یعنی محبت مفرط. و الله كلید هر مشکلی همین [عشق] است.
گفت: کمکم محبتم زیاد شد، به طوری که در خواب و بیداری، در حال رفتن و نشستن، در حال سكوت و نطق به یاد مهدی بودم. به عشق او بودم. به آرزوی دیدارش بسر میبردم.
افتادیم ما توی دنده مسجد و محراب و کربلایی زین العباسها و نماز بخوان و تسبیح به دست بگیر و … . یک آتشی هم در دل ما مشتعل شده است.
دیدار
یک شب، بعد از نماز مغرب، در مسجد نشسته بودم و همینطور در عالم حال بودم. در سیر دلدار بودم. در حال یار بودم. یک وقت دیدم دستی از عقب به شانهام خورد:
«حسن؟»
گفتم «بله؟»
گفت «که را میطلبی؟»
گفتم «مهدی را.»
فرمود «منم مهدی. پاشو. پاشو.»
(نمیدونیم این پرده را بیاریم جلو یا نه … حالا یک کمی بگیم:)
گفت پیغمبر که چون کوبی دری، عاقبت آید برون زان در سری.
خدایا همه ما را به سوز و گداز امام زمان بیانداز. همه ما را عاشق آن بزرگوار بفرما. همه ما را دل سوخته و گداخته او بفرما.
فرمود: منم مهدی! بالاخره رسیدی. شب ظلمانی به صبح وصال رسید. پاشو بیا! من میخواهم به خانه تو بیایم.
عبادت مهدی
من جلو افتادم و حضرت به دنبال من میآمد.
به خانه رسیدیم. در را باز کردم، او وارد خانه شد و نشست.
به من فرمود: پشت سر من بنشین.
من پشت سر حضرت نشستم.
شروع کرد با من به سخن گفتن. آتش دل مرا خاموش کردن و سوز فراق را به ساز وصالش منقلب ساختن. سپس فرمود:
برخیز و پشت سر من نماز بخوان.
آقا برخاست و تا صبح پانصد رکعت نماز خواند. من هم پانصد رکعت نماز خواندم. علاوه بر دعاها. (مبادا بگویی پانصد رکعت نماز مگر میشود خواند؟ بله، بله. حالا آن بحثاش باشد.) دعاهایی هم خواند و به من نیز یاد داد.
فردا و فرداشب نیز اوراد و اذکاری به من تعليم کرد.
هفت شب در خانه من ماند. هر شب پانصد رکعت نماز میخواند. من هم پانصد رکعت نماز میخواندم. دعاهای دیگری نیز به من تعلیم داد.
یک روز سؤال کردم:
آقا جان ! عمر شما چقدر است؟
فرمودند عمر من پانصد و اندی است.
شیخ حسن عدد دقیق آن را که بین پانصد و ششصد است ذکر کرده است ولی من عدد را فراموش کردهام. این عدد تقریبا با سن امام زمان در قرن نهم هجری که شیخ حسن میزیسته است تطابق دارد.
فراق
بعد از حدود هفت شبانه روز، یک روز صبح فرمود:
حسن! من می خواهم بروم.
گفتم : «قربانت بروم! کجا میروی؟ دیدار مینمایی و پرهیز میکنی؟ دلم را آتش زدی کجا میروی؟! قربانت بروم، تازه اول ساز و سوز من است! تازه اول ناز تو و نیاز من است! مرا کجا میگذاری؟! من هم همراهت میآیم.»
فرمود: نه، بنا نیست تو همراه بیایی. حسن! بدان این معاملهای که با تو کردهام، در تمام این مدت با احدی چنین معامله نکردهام که شش هفت شبانهروز در خانه او به سر ببرم. پسر! دیگر تو بعد از این احتیاج به احدی نداری. به همین دستورهای نماز و دعا، که به تو دادهام و دیدهای، تا پایان عمرت عمل کن.
از من گریه و ناله که آقا مرا به همراهت ببر. آقا در جوار خودت جای بده.
حضرت فرمود: «مصلحت نیست. حکمت اجازه نمیدهد. بمان و بمان.»
او رفت و من به داغش گرفتارم.
نتیجه
چرا این قصه را نقل کردم؟ برای اینکه بدانید این عبادتهای نمازی که دیشب گفتم دیدهاند از حضرتش. دیدهاند. غیر این هم قصص دیگر دارم که حالا مقتضی نیست. بعضیاش اصلا جایز نیست که بگویم. حرام است. حضرت نماز هم دارد دعا هم دارد تعقیبات هم دارد. دعاهای خاصی هم از ناحیه مبارکش به بعضیها رسیده است. هم اینعبادات را دارد و هم آن عباداتی را که دیشب گفتم [تربیت کردن خلق]. انحاء عبادات را امام زمان [علیهالسلام] دارد و در طی اینعبادات تکمیل میشود. روح مقدس کاملش اکمل میشود.
خدایا به حق امام زمان همه ما را به راه آن حضرت موفق بدار. دیده های همه ما را به جمال نورانیش روشن بفرما … .
پاورقی
- میرزای نوری این حکایت را در نجم ثاقب (ص ۷۹۱) از همان کتاب لواقح الانوار شیخ عبد الوهاب شعرانی، ذیل حکایت ۱۰۰، در بخش رفع استبعاد از طول امر امام عصر آورده است.
- برای نمونهای دیگر از عبادتهای امام زمان تشرف آیت الله موحد ابطحی را ببینید.
1 دیدگاه
راه تشرف خدمت امام زمان - تشرف · آگوست 5, 2023 در 3:34 ب.ظ
[…] شیخ حسن عراقی از علمای اهل سنت و شوق دیدار مهدی […]