این داستان را آقای قاضی زاهدی در کتاب شیفتگان حضرت مهدی، ج ۱ ص ۱۴۹، از قول حاج محمد‌علی فشندی صاحب تشرف نقل کرده است. حاج محمد‌علی شب ۸ ذی‌الحجه (روز ترویه) سال ۱۳۵۳ (شمسی)، در عرفات، مشغول تدارک وسائل اقامت حاجیان برای روز عرفه است که امام زمان به خیمه ایشان می‌آیند. این تشرف از جمله تشرفات مفصل و حاوی نکات زیادی است. در ادامه نقل آقای قاضی زاهدی با کمی ویرایش آمده است.


مقدمات از کتاب شیفتگان حضرت مهدی

آنچه را که اکنون می‌خوانید داستانی است، که در سال ۱۳۵۴ به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده‌ای از علما، در صفائیه قم نقل کرده [بود].

خوشبختانه در روز ۱۶ ذی‌الحجه الحرام سال ۱۴۰۰ هجری قمری، خود، شخصاً، در صحن مقدس فاطمه معصومه – سلام‌الله علیها – او را زیارت [کردم] و آثار صدق و دوستی اهل‌بیت (ع) از سیمایش مشهود بود. ضمن داستانهای زیادی از شرفیابی‌اش خدمت امام زمان، ارواحنا فداه، همین داستان را نیز پرسیدم. برخی از نکات دیگر داستان را نیز برایم تعریف فرمود.

اینک اصل ماجرا که راستی شگفت‌انگیز و امیدبخش است و می‌فهماند که در این زمانها نیز افرادی لایق آن هستند که این‌چنین مورد توجه حضرت مهدی علیه‌السلام باشند.

تشرف به حج

سال اولی که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم ۲۰ سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز، خداوند منت نهاد و سفرهای دیگر هم به زیارت خانه خدا موفق شدم.

ظاهراً سال ۱۳۵۳ بود. به عنوان کمکیِ کاروان از تهران رفته بودم. شب هشتم از مکه آمدم به عرفات تا مقدمات کار را فراهم کنم که فردا شب، وقتی حاجی‌ها همه باید در عرفات باشند، از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.

شرطه‌ای آمد و گفت «آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست.»

گفتم «برای این که مقدمات کار را آماده کرده باشم.»

گفت «پس امشب باید خواب نروی.»

گفتم «چرا؟»

گفت «به خاطر آن که ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند.»

گفتم «باشد.»

ملاقات

بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافلهٔ شب و دعاها وضو گرفتم و مشغول نافله شدم. بعد از نماز شب، حالی پیدا کردم.

در همین حال بود که شخصی آمد درب چادر. بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد.

من از جا بلند شدم؛ پتویی چند لا کرده زیر پای آقا افکندم.

او نشست و فرمود «چایی درست کن.»

گفتم «اتفاقاً تمام اسباب چایی حاضر است، ولی چای خشک از مکه نیاورده‌ام و فراموش کرده‌ام.»

فرمود «شما آب روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم

از چادر بیرون رفت. من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که برگشت و یک بسته چای در حدود ۸۰ الی ۱۰۰ گرم به دست من داد.

چایی را دم کردم؛ پیش رویش گذاردم. خورد و فرمود

«خودت هم بخور.»

من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم. چایی لذت خوبی برای من داشت.

بعد فرمود «غذا چه داری؟»

عرض کردم «نان.»

فرمود «نان خورش چه داری؟» 

گفتم «پنیر.»

فرمود «من پنیر نمی‌خواهم.»

عرض کردم «ماست هم از ایران آورده‌ام.»

فرمود «بیاور.»

گفتم «این که از خود من نیست، مال تمام اهل کاروان است.»

فرمود «ما سهم خود را می‌خوریم.»

دو سه لقمه خورد. در این وقت چهار جوان صبیح که موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند. با خود گفتم نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد.

سپس نشستند و آن آقا فرمود «شما هم چند لقمه بخورید.»

آنها هم خوردند.

سپس آقا به آنها فرمود «شما بروید.»

خداحافظی کردند و رفتند.

ولی خود آقا ماند و در حالی که نگاه به من داشت سه بار فرمود

«خوشا به حالت حاج محمدعلی.»

بیتوته و نماز امام حسین در عرفات

گریه راه گلویم را گرفت. گفتم «از چه جهت؟»

فرمود «چون امشب کسی در این بیابان برای بیتوته نمی‌آید. این شبی است که جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده است.»

بعد فرمود «دلت می‌خواهد نماز و دعای مخصوص که از جدم هست بخوانی؟»

گفتم «آری.»

فرمود «برخیز غسل کن و وضو بگیر.»

عرض کردم «هوا طوری نیست که من با آب سرد بتوانم غسل کنم.»

فرمود «من بیرون می‌روم تو آب را گرم کن و غسل نما.»

او بیرون رفت. من هم—بدون اینکه توجه داشته باشم چه می‌کنم و این کیست—وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم؛ دیدم آقا برگشت.

فرمود «حاج محمدعلی غسل کردی و وضو ساختی؟»

گفتم «بلی.»

فرمود «دو رکعت نماز بجا بیاور؛ بعد از حمد ۱۱ مرتبه سوره قل هو الله بخوان؛ و این نماز امام حسین—علیه السلام—در این مکان است.»

دعای امام

بعد از نماز، شروع کرد دعایی خواند که یک ربع الی بیست دقیقه طول کشید. ولی هنگام قرائت، اشک مانند ناودان از چشم مبارکش جریان داشت.

هر جمله دعا را که می‌خواند، در ذهن من می‌ماند و حفظم می‌شد. دیدم دعای خوبی است. مضامین عالی دارد و من با اینکه دعا زیاد می‌خواندم و با کتب دعا آشنا بودم، به مانند این دعا برخورد نکرده بودم. لهذا در فکرم خطور کرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی کاروان بگویم بنویسد.

تا این فکر در ذهنم آمد، آقا از فکر من خبردار شد؛ برگشت و فرمود

«این خیال را از دل بیرون کن؛ زیرا این دعا در هیچ کتابی نوشته نشده و مخصوص امام علیه السلام است و از یاد تو می‌رود.»

توحیدم خوب است؟

بعد از تمام شدن دعا، نشستم و عرض کردم

«آقا، آیا توحید من خوب است که می‌گویم این درخت و گیاه و زمین و همه اینها را خدا آفریده است؟»

فرمود «خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمی‌رود.»

عرض کردم «آیا من دوست اهل بیت—علیهم السلام—هستم؟»

فرمود «آری و تا آخر هم هستید و اگر آخر کار شیطانها فریب دهند، آل محمدصلی الله علیه و آله به فریاد می‌رسند.»

عرض کردم «آیا امام زمان در این بیابان تشریف می‌آورند؟»

فرمود «امام الان در چادر نشسته است.»

با این که حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم. به ذهنم رسید که یعنی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته است.

بعد گفتم «آیا فردا امام با حاجی‌ها در عرفات می آید؟»

فرمود «آری.»

گفتم «کجاست؟»

فرمود «در جبل الرحمه است.»

عرض کردم «اگر رفقا بروند می‌بینند؟»

فرمود «می‌بینند ولی نمی‌شناسند.»

روضه ابالفضل و عمره

گفتم «آیا فردا شب امام در چادرهای حجاج می‌آید و نظر دارد؟»

فرمود «در چادر شما، چون فردا شب، مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل—علیه السلام—خوانده می‌شود، امام می‌آید.»

بعداً دو اسکناس صد ریالی سعودی به من داد و فرمود

«یک عمل عمره برای پدرم بجا بیاور.»

گفتم «اسم پدر شما چیست؟»

فرمود «حسن.»

عرض کردم «اسم شما؟»

فرمود «سید مهدی.»

قبول کردم. آقا بلند شد برود. او را تا دم چادر بدرقه کردم. حضرت برای معانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم. خوب یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم.

سپس مقداری پول خرد سعودی به من داده فرمودند «برگرد.»

پس از ملاقات

تا برگشتم، دیگر او را ندیدم. این طرف و آن طرف نظر کردم؛ کسی را نیافتم.

داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود. پس از مدتی فکر، با قرائن زیاد—مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود—فهمیدم امام زمان علیه السلام بوده است.

شروع کردم به گریه کردن.

یک وقت متوجه شدم شرطه آمده و می‌گوید

«مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟»

گفتم «نه.»

گفت «پس چه شده؟»

گفتم «مشغول مناجات با خدایم.»

به هر حال به یاد آن حضرت تا صبح گریستم.

مجلس روضه

فردا که کاروان آمد، قصه را برای روحانیِ کاروان گفتم.

او هم به مردم گفت «متوجه باشید که این کاروان مورد توجه امام علیه السلام است.»

تمام مطالب را به روحانی کاروان گفتم؛ فقط فراموش کردم که بگویم آقا فرموده، فردا شب، چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده می‌شود، می‌آیم.

شب شد. اهل کاروان جلسه‌ای تشکیل دادند و ضمناً حالت توسل، آن هم به حضرت عباس علیه السلام، بود.

اینجا، بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد. هر چه نگاه کردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم، «خدایا وعده امام حق است.» بی‌اختیار از مجلس بیرون شدم.

درب چادر همان آقا را دیدم. عرض ادب کرده می‌خواستم اشاره کنم مردم بیایند، آن حضرت را ببینند.

اما آقا اشاره کرد حرف نزن.

به همان حال ایستاده بود تا روضه تمام شد و دیگر حضرت را ندیدم.

داخل چادر شده، جریان را تعریف کردم.

پی‌نوشت

روایتی از این داستان با صدای آقای سید ابوالحسن مهدوی موجود است.

در این داستان اشاره‌ای است به این که امام حسین عليه السلام در شب ترویه در صحرای عرفات بیتوته کرده‌اند. ظاهر کلام (و قرائن حالیه) هم شاید برساند که منظور آخرین بیتوته حضرت در عرفات است. این مطلب با بعضی از نقلهای تاریخی در مورد تاریخ خروج امام حسین از مکه موافق است.

از نکات جالب این تشرف پول دادن امام به حاج محمدعلی برای به جا آوردن عمره برای پدرشان است.


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *